لحهلغتنامه دهخدالحه . [ ] (اِخ ) شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه نهاده ، سردسیر، جایی آبادان و با کشت و برز و نعمت بسیار و مردم بسیار. (حدود العالم ).
لحیةلغتنامه دهخدالحیة. [ ل ِح ْ ی َ ] (اِخ ) ابن خلف الطائی از شاعران عرب است . رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 247 شود.
لعیةلغتنامه دهخدالعیة. [ ل َ عی ی َ ] (ع اِ) سوزنی در قافیه این صورت را بجای لعیعه آورده است . رجوع به لعیعة شود. و در بحرالجواهر لعیقه آمده است و آن ظاهراً سهو کاتب و صحیح لعیعة است .
لهعلغتنامه دهخدالهع. [ ل َ هََ ] (ع مص ) به هر یک انس گرفتن . || گستاخ شدن . || به تکلف فصیح شدن . || لب پیچیدن در سخن . (منتهی الارب ).