لحمیلغتنامه دهخدالحمی . [ ل َ ] (اِخ ) محمدبن ابراهیم بن الرامی التونسی . صاحب الاعلام باحکام البنیان . (معجم المطبوعات ج 2).
لحمیلغتنامه دهخدالحمی . [ ل َ می ی ] (ع ص نسبی ) نوعی از یاقوت و آن دون اُرجوانی است در جودت . و گلناری و فوق بنفسجی : و لون الیاقوت الاحمر یترتب فیما بین طرفین احدهما اقصی الغایة المطلوبة منه و الاخر اقصی الرذالة التی تسقط عندها الرغبة فیه فاجوده الرمانی ثم البهرمانی هم الارجوانی ثم اللحمی ث
لحمیلغتنامه دهخدالحمی . [ ل َمی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به لحم . گوشتین . از گوشت .- استسقای لحمی ؛ آماسی باشد رخو در پلکها و اطراف و انثیان و روی و تن سفید و املس گردد.- فتق لحمی . رجوع به فتق شود.
تُردش لحیمیsolder embrittlementواژههای مصوب فرهنگستانکاهش خاصیت مکانیکی یک فلز یا آلیاژ به دلیل نفوذ موضعی فلز مذاب در اطراف مرزِ دانهها براثر لحیمکاری
لحمک لحمی بودنلغتنامه دهخدالحمک لحمی بودن . [ ل َ م ُ ک َ ل َ دَ ] (مص مرکب ) (... با کسی ) اقتباس از حدیث شریف خطاب به امیرالمؤمنین علی (ع ) «لحمک لحمی و دمک دمی ...؛ گوشت تو گوشت من و خون تو خون من است ». به معنی سخت یگانه و دوست بودن . دوست جانی بودن : لحمک لحمی نبیش گفت
خوردگی شکوفهلحیمیsolder bloom corrosionواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خوردگی که در نواحی لحیمشدۀ تبادلگرهای گرمایی پدید میآید
لحمک لحمی بودنلغتنامه دهخدالحمک لحمی بودن . [ ل َ م ُ ک َ ل َ دَ ] (مص مرکب ) (... با کسی ) اقتباس از حدیث شریف خطاب به امیرالمؤمنین علی (ع ) «لحمک لحمی و دمک دمی ...؛ گوشت تو گوشت من و خون تو خون من است ». به معنی سخت یگانه و دوست بودن . دوست جانی بودن : لحمک لحمی نبیش گفت
حجرالحمیلغتنامه دهخداحجرالحمی . [ ح َ ج َ رُل ْ ح ُم ْ ما ] (ع اِ مرکب ) صاحب نخبةالدهر گوید: و یسمی حجرالصرف و یزعم بعض المتکلمین انه زنجفرمعدنی لشبهه به فی اللون و الکون و الرزانة و لون هذا الحجر احمر بسواد کلون خشب الصندل الاحمر، کمد الظاهر احمر الباطن یعلوه سواد یسیر و فی وجه منه صقال و نعومة
ملحمیلغتنامه دهخداملحمی . [ م َ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب است به ملحم و آن جامه ای است که در مرو از ابریشم بافند. (از الانساب سمعانی ). و رجوع به ملحم شود.
اسودالحمیلغتنامه دهخدااسودالحمی . [ اَ وَ دُل ْ ح ِ ما ] (اِخ ) کوهی است در قول ابی عمیرة الجرمی :الا ما لعین لاتری اسودالحمی ولا جبل الاوشال الاّ استهلت .(معجم البلدان ).
عرفةالحمیلغتنامه دهخداعرفةالحمی . [ ع ُ ف َ تُل ْ ح ِ ما ] (اِخ ) نام جایگاهی است . (از معجم البلدان ).