لشکرلغتنامه دهخدالشکر.[ ل َ ک َ ] (اِ) سپاه . سپه . جیش . جند. عسکر. (منتهی الارب ). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب . قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش .
لشکرلغتنامه دهخدالشکر. [ ل َ ک َ ] (اِخ ) ابن طهمورث دیوبند. بانی شهر «عسکر مکرم » که در آغاز نام «لشکر» داشته ودر خوزستان واقع است . (نزهةالقلوب چ لیدن ص 112).
لشکرلغتنامه دهخدالشکر. [ ل َ ک َ ] (اِخ ) ظاهراً نام موضعی بوده است به سیستان . یا آن تصحیف بسکر است . (تاریخ سیستان ص 159).
آراستنلغتنامه دهخداآراستن . [ ت َ ] (مص ) (از پهلوی آرو، ایستادن ، برخاستن ، دور شدن ) زیب . زین . تقیین . تزیین . تجمیل . تحلیه . توشیح . تزویق . زبرجه . بزیب و زینت مزیّن کردن .
پیراستنلغتنامه دهخداپیراستن . [ ت َ ] (مص ) مقابل آراستن . پیرایستن . کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن . پیرایش کردن . نازیبا
پیران سرلغتنامه دهخداپیران سر. [ س َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) پیرانه سر. ایام پیری . سر پیری . بروزگار کهنسالی : بار خدا بعبدلی را چه بودکزپس پیران سر دیوانه شد. معروفی بلخی .ببینی کزی