لطملغتنامه دهخدالطم . [ ل َ ] (ع مص ) طپانچه زدن بر رخسار و بر اندام . منه المثل : لو ذات سوار لطمتنی قالته اًِمراءة لطمتها اًِمراءة غیر کفوها. (منتهی الارب ). سیلی زدن . پنجه بر روی زدن . (زوزنی ). ضرب . (تاج المصادر). || برچسبانیدن . || سپیدروی شدن اسب . (یستعمل مجهولاً) و یقال : لطم الفرس
لثملغتنامه دهخدالثم . [ ل َ ] (ع مص )کوفتن و شکستن شتر سنگ را به سپل . || شکستن و خون آلود کردن سنگ سپل شتر را. || به مشت زدن بر بینی . التثام . (منتهی الارب ). || بوسه دادن : روز مصاف را شب زفاف پندارندو زخم رماح را لثم ملاح شناسند. (جهانگشای جوینی ).
لطمةلغتنامه دهخدالطمة. [ ل َ م َ ] (ع اِ) طپانچه . تپانچه . سیلی . چک . ج ، لطمات : تو مرا یک لطمه بزن ، گفت : حاشا که من هرگز این کنم و هیچ آزاد زاد پدر را لطمه نزند. (مجمل التواریخ ). لطمه ٔ موج خشم او از بحر خضم حکایت میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <span class="hl" d
شرکیلغتنامه دهخداشرکی . [ ش ُ رَ کی ی ] (ع ص ) لطم شرکی ؛ لطم شتاب و متواتر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). || رجوع به شُرَّکی شود.
لاطملغتنامه دهخدالاطم . [ طِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لطم به معنی طپانچه زدن بر رخسار و اندام . (از منتهی الارب ).
لطیملغتنامه دهخدالطیم . [ ل َ ] (ع ص ، اِ) اسب سپیدرخسار. (منتهی الارب ). اسب سفیدروی . (منتخب اللغات ). اسب یکروی سپید. (منتهی الارب ). یک سوی روی سپید. آنکه یک طرف روی او سفید باشد. (منتخب اللغات ). ج ، لُطم . (منتهی الارب ). آن اسب که یک سوی روی او سفید بود سفیدی به چشم نارسیده . (مهذب الا
طپانچه زدنلغتنامه دهخداطپانچه زدن . [ طَ چ َ / چ ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) سیلی زدن کسی را. چک زدن . طپنچه زدن . لطمه زدن . زخم با کف دست زدن . ضفد. خمش . طرف . ذح . سفع. سفق . لفخ . لظه . لطس . لخ . لمه .طر. لخم . لدم . لخب . لهط. موج . (منتهی الارب ): سفق ، مطس ؛ طپان
چنبهلغتنامه دهخداچنبه . [ چُم ْ / چَم ْ ب َ / ب ِ] (اِ) چوبی بود که مسافران چون سلاح در دست دارند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 469). چوبدستی که شتربانان و امثال ایشان بدست گیرند. (برهان ) (از جهانگ
لطمه خوردنلغتنامه دهخدالطمه خوردن . [ ل َ م َ / م ِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب ) سیلی خوردن . طپانچه خوردن : یا چو نهد بر سر دریا خسی لطمه خورد از کف دریا بسی . امیرخسرو (از آنند
لطمه زدنلغتنامه دهخدالطمه زدن . [ ل َ م َ / م ِزَ دَ ] (مص مرکب ) سیلی زدن . طپانچه زدن . لت زدن .- لطمه زدن به کسی یا به کاری ؛ آسیب رساندن . صدمه زدن .
لطمةلغتنامه دهخدالطمة. [ ل َ م َ ] (ع اِ) طپانچه . تپانچه . سیلی . چک . ج ، لطمات : تو مرا یک لطمه بزن ، گفت : حاشا که من هرگز این کنم و هیچ آزاد زاد پدر را لطمه نزند. (مجمل التواریخ ). لطمه ٔ موج خشم او از بحر خضم حکایت میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <span class="hl" d
متلطملغتنامه دهخدامتلطم . [ م ُ ت َ ل َطْ طِ ] (ع ص ) روی تیره و خاکسترگون . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تلطم شود.
ملطملغتنامه دهخداملطم . [ م َ طِ ] (ع اِ) ملطم البحر؛ جایی از دریا که امواج در آن می شکند. (از ذیل اقرب الموارد).
ملطملغتنامه دهخداملطم . [ م ِ طَ ] (ع اِ) ادیم که زیر جامه دان گسترند تا گردآلود نگردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملطملغتنامه دهخداملطم . [ م َ طَ ] (ع اِ) رخسار و هما ملطمان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رخسار و محل تپانچه . (ناظم الاطباء).
ملطملغتنامه دهخداملطم . [ م ُ ل َطْ طَ ] (ع ص ) ناکس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد ناکس و لئیم . (ناظم الاطباء). لئیم دورشده از مکارم . (از اقرب الموارد). || خد ملطم ؛ رخسار سپید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || روی تپانچه زده شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).