لقمه لقمهلغتنامه دهخدالقمه لقمه . [ ل ُ م َ / م ِ ل ُ م َ / م ِ ] (ق مرکب ) اندک اندک : گدائی بود که همه عمر لقمه لقمه اندوخته و رقعه بر رقعه دوخته . (گلستان ). معاینه بدیدم که پاره پاره به هم میدوخت و لقمه
لقیمیةلغتنامه دهخدالقیمیة. [ ل ُ ق َ می ی َ ] (ص نسبی ) حنطةٌ لقیمیة؛ گندم بزرگ سریه . || گندم منسوب به لقیم که دهی است در طایف . (منتهی الارب ).
چیدنلغتنامه دهخداچیدن . [ دَ ] (مص )آراستن و ترتیب دادن . (آنندراج ). با ترتیب نهادن مثل چیدن غذا بر سفره (فرهنگ نظام ). به سامان نهادن چیزها. به نظم و ترتیب نهادن چیزها در جایی . به نظم و ترتیب نزد هم گذاردن . منظم کنار هم نهادن چیزها. به نظم و ترتیب آراستن : ظرفها را دور طاقچه چیده بود؛ ظرف
لقمهفرهنگ فارسی عمید۱. آن مقدار غذا که یک بار در دهان گذاشته شود؛ نواله.۲. [عامیانه] نانی که داخل آن خوراک گذاشتهاند.۳. [عامیانه، مجاز] قطعۀ کوچک؛ تکه.۴. [قدیمی] غذا؛ طعام.
لقمهفرهنگ فارسی معین(لُ مِ) [ ع . لقمة ] (اِ.) مقدار غذایی که یک بار در دهن گذاشته شود. ؛ ~ گنده تر از دهان برداشتن کنایه از: تقبل کار و تعهد خارج از توان . ؛ ~ را دور سر چرخاندن کنایه از: کار را از راه غلط و پردردسر انجام دادن .
دیر علقمهلغتنامه دهخدادیر علقمه . [ دَ رِ ع َ ق َ م َ ] (اِخ ) در حیره است ومنسوب به علقمةبن عدی ... است . (از معجم البلدان ).
حرام لقمهلغتنامه دهخداحرام لقمه . [ ح َ ل ُ م َ / م ِ ] (ص مرکب )آنکه مال حرام خورد. آنکه لقمه ٔ شبهه میخورد. || آنکه از لقمه ٔ حرام شبهه ناک بوجود آمده باشد. دشنام گونه ای است بمزاح . گربز. و درست این کلمه به معنی اصطلاحی «بغیض » عرب است . عباسه بار نخست که با جع
دار علقمهلغتنامه دهخدادار علقمه . [ رُ ع َ ق َ م َ ] (اِخ ) بنایی در مکه ، منسوب به طارق بن المعقل از بنی کنانه . (از معجم البلدان ).
چپه لقمهلغتنامه دهخداچپه لقمه . [ چ َ پ َ / پ ِ ل ُ م َ / م ِ] (اِ مرکب ) لقمه ٔ خرد، مقابل لقمه ٔ بزرگ . لقمه ای که بزودی و بآسانی خورده شود. لقمه ای که تیز و تند جویده و بلعیده شود. مثال : دیو یک تن آدمی را چپه لقمه ٔ خود کند؛
سنگ لقمهلغتنامه دهخداسنگ لقمه . [ س َ گ ِ ل ُ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مرادف سنگ ته دندان و آن ریزه ٔ سنگ است که در وقت خوردن لقمه زیر دندان می آید. (آنندراج ) (بهار عجم ) : دل افسرده باک از سختی دوران نمیداردز سنگ لقمه