لنتلغتنامه دهخدالنت . [ ل ِ ] (روسی یا انگلیسی ، اِ) نواری چسبان که بر دو سر سیم برق که برهم نهاده و پیوسته باشند پیچند پوشش را یا فیبری که در اتومبیل میان صفحات مختلفه ٔ فلزی یا گرداگرد صفحات فلزی قرار دهند جلوگیری از اتصال را. یا نواری از پارچه ٔ زفت که در اتومبیل ها در محل اتصال دو فلزکوب
لندلغتنامه دهخدالند. [ ل َ ] (اِ) پسر که مقابل دختر است . || آلت تناسل را گویند و به زبان هندی نیز آلت تناسل باشد. (برهان ). شرم مرد : یا ایها اللوند مرا پای خاست لند. (از فهرست دیوان سوزنی ).توئی که لندی و سیکی به هندوی و به ترکی <br
لندفرهنگ فارسی عمیدسخنی که زیر لب از روی خشم و اوقاتتلخی گفته شود.⟨ لندلند: غرغر.⟨ لندلند کردن: (مصدر لازم) غرغر کردن.
تمتمدیکشنری عربی به فارسیمن من , غرغر , لند لند , سخن زير لب , من من کردن , جويده سخن گفتن , غرغر کردن
لندلغتنامه دهخدالند. [ ل َ ] (اِ) پسر که مقابل دختر است . || آلت تناسل را گویند و به زبان هندی نیز آلت تناسل باشد. (برهان ). شرم مرد : یا ایها اللوند مرا پای خاست لند. (از فهرست دیوان سوزنی ).توئی که لندی و سیکی به هندوی و به ترکی <br
لندلغتنامه دهخدالند. [ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری ، واقع در 48هزارگزی شمال خاوری کیاسر. کوهستانی ، معتدل ،مرطوب و مالاریائی و دارای 200 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات و ارزن .
لندلغتنامه دهخدالند. [ ل ُ ] (اِمص ) اسم از لندیدن به معنی زیر لب سخن گفتن . ژکیدن و آهسته در زیر لب سخن گفتن از روی قهر و غضب و غصه . (برهان ). دندیدن . سخن کردن باشد از خشم و غضب در زیر لب و آن را دندیدن و ژکیدن گویند. (جهانگیری ). صاحب آنندراج گوید: مولوی در قصه ٔ خضر و موسی و خراب کردن د
دسته کلندلغتنامه دهخدادسته کلند. [دَ ت َ / ت ِ ک ُ ل َ ] (اِ مرکب ) چوبی استوانه شکل به درازای یک گز که به کلنگ نصب کنند گرفتن به دست را.
دلندلغتنامه دهخدادلند. [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فندرسک بخش رامیان شهرستان گرگان . واقع در 10هزارگزی باختر را میان و در کنار راه شوسه ٔ رامیان به گرگان با 280 تن سکنه . آب آن از رودخانه و قنات است . (از فرهنگ جغرافی
پولندلغتنامه دهخداپولند.[ ] (اِخ ) (دیه ...) منزل هفتم از شیراز به آباده در 42 فرسنگی شیراز. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 161).
پیشانی بلندلغتنامه دهخداپیشانی بلند. [ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) که فاصله ٔ رستنگاه موی سر تا ابروان وی بسیار باشد. که جبهتی گشاده دارد. || خوش اقبال . بخت ور. نیک بخت . نیک طالع. نیک اختر. پیشانی دار.
داغ بلندلغتنامه دهخداداغ بلند. [ غ ِ ب ُ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از نشانی باشد که بسبب سجده کردن بسیاری در پیشانی مردم بهم رسد. (برهان ). داغ بلندان .