لیف زدنلغتنامه دهخدالیف زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) با لیف و صابون خود را شستن . لیف و صابون زدن . با لیف شوخ ستردن از تن در حمام و توسعاً با کیسه ٔ از چلوار و صابون تمام تن را در حمام شستن . شستن تن به حمام با لیف و صابون . سبک شستن خود در حمام .
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
سحابی کلاینمن ـ لوKleinmann-Low Nebula, KL Nebulaواژههای مصوب فرهنگستانمنبعی نیرومند و گسترده از تابش فروسرخ که در پشت سحابی جبار قرار دارد
brushingدیکشنری انگلیسی به فارسیمسواک زدن، لیف زدن، نقاشی کردن، ماهوت پاک کن زدن، قلم مو زدن، تند گذشتن، خار کردن، تماس حاصل کردن و اهسته گذشتن
کیسه صابونلغتنامه دهخداکیسه صابون . [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) لیف . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- کیسه صابون زدن ؛ لیف زدن (در حمام ). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرشاةدیکشنری عربی به فارسیپاک کن , ماهوت پاک کن , ليف , کفش پاک کن و مانند ان , قلم مو , علف هرزه , ماهوت پاک کن زدن , مسواک زدن , ليف زدن , قلم مو زدن , نقاشي کردن , تماس حاصل کردن واهسته گذشتن , تندگذشتن , بروس لوله
brushدیکشنری انگلیسی به فارسیقلم مو، لیف، ماهوت پاک کن، پاک کن، ملامت، خس، علف هرزه، بروس لوله، کفش پاک کن و مانند ان، مسواک زدن، لیف زدن، نقاشی کردن، ماهوت پاک کن زدن، قلم مو زدن، تند گذشتن، خار کردن، تماس حاصل کردن و اهسته گذشتن
brushesدیکشنری انگلیسی به فارسیبرس، قلم مو، لیف، ماهوت پاک کن، پاک کن، ملامت، خس، علف هرزه، بروس لوله، کفش پاک کن و مانند ان، مسواک زدن، لیف زدن، نقاشی کردن، ماهوت پاک کن زدن، قلم مو زدن، تند گذشتن، خار کردن، تماس حاصل کردن و اهسته گذشتن
لیفلغتنامه دهخدالیف . (اِ) کیسه ٔ صابون . کیسه ای از پارچه ٔ نازک که صابون در آن نهند و تن شویند با آن . کیسه ای از ململ یا چلوار و امثال آن که صابون در آن نهاده و بدن را بدان شویند. هر کیسه ٔ از چلوار و مانند آن را گویند که در حمام به صابون آلایند و بردن شوخ را بر تن مالند. || قسمی کدو که چ
لیففرهنگ فارسی عمید۱. کیسۀ بافتنی یا پارچهای که در حمام برای شستشوی بدن با صابون به خود میمالند.۲. رشتهها و تارهای درخت خرما، نارگیل، و فوفل.۳. (زیستشناسی) پوست درخت خرما.
دلیفلغتنامه دهخدادلیف . [ دَ ] (ع مص ) آهسته رفتن به رفتار قیدیان و رفتار پیر. (از منتهی الارب ). گام خرد نهادن . (المصادر زوزنی ). راه رفتن شخص پیر یا شخص دربندو مقید با گامهای نزدیک بهم و یا راه رفتن سریعتر از «دبیب » و خزیدن آنچنانکه سپاهی بسوی سپاهی دیگر درجنگ پیش رود. (از اقرب الموارد).
حلیفلغتنامه دهخداحلیف . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) هم سوگند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هم قسم . || هم عهد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از مهذب الاسماء). آنکه با تو عهد کرده باشد. هم پیمان . حِلف . ج ، حلفاء. (منتهی الارب ) (آنندراج ).- حلیف الفراش ؛ آنکه بر اثر بیماری
رادکلیفلغتنامه دهخدارادکلیف . [ ک ِ ] (اِخ ) یکی از شهرهای انگلستان که در کنت نشین لانکاستر واقع است . این شهر در نزدیکی منچستر است و 26000 جمعیت دارد کارخانه های کتان بافی و کاغذسازی و محصولات شیمیایی آن اهمیت دارد.
خلیفلغتنامه دهخداخلیف . [ خ َ ] (ع ص ، اِ) راه میان دو کوه . || وادی میان دو کوه . || مدفع آب و راه در کوه به هر طور که باشد. || راه . || مرد تیزفهم و چرب زبان . (منتهی الارب ). || جامه ای که میان شکافته هر دو طرف آن را به هم منظم گردانند. || روز دویم از زائیدن ماده شتر. (منتهی الارب ) (از تا