مأمورفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی امل، کارگزار، بازو، وصی، عضو، وکیل کارمند، مستوفی گماشته، مستخدم، خادم، نوکر متصدی، مسئول، سرپرست، جانشین پاسبان، پلیس، عسس، نیروی انتظامی ◄ شهربانی فرستاده وکیل، نماینده، وکیل دعاوی ایادی، عوامل، عمال، کارگزاران حکومت دستنشانده، مزدور شاغل
مأمورلغتنامه دهخدامأمور. [ م َءْ ] (ع ص ) امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری .بنده ٔ کارکن به امر
مامورفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه برای انجام کاری معیّن و منصوب میشود.۲. (صفت) [قدیمی] امرشده؛ فرمان دادهشده.
مامورفرهنگ مترادف و متضاد۱. عامل، کارگزار، وکیل ۲. کارمند ۳. گماشته، مستخدم ۴. متصدی، مسئول ۵. پاسبان، پلیس ۶. فرستاده ≠ آمر
مأموریتفرهنگ فارسی معین( ~ . یَّ) [ ع . ] (اِ.) کاری که انجام آن از سوی مقامی واگذار و خواسته شده است .
مأموریتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی ، وظیفه، رسالت، مسئولیت، بار، کار، تکلیف، امر، خدمت، کاراداری، مراجعه، حاجت تصدی، تعهد، تقبل، اختیارات، عهده، نقش، سمت عاملیت، کارگزاری، وکالت، مباشرت، کفالت، عاملی کارمندی، گماشتگی، اشتغال ارجاع، ارجاع کار، تفویض اختیار، انتصاب انجام، اجرا تصدیگری، اداره، مدیریت، انحصار ◄شرکتهای
مأموریتپذیرmission capableواژههای مصوب فرهنگستانویژگی هواگَردی که از امکانات و تجهیزات لازم برای انجام مأموریت برخوردار است
مبعوثدیکشنری عربی به فارسیمامور سري , فرستاده , مامور , نماينده , ايلچي , مامور سياسي , سخن اخر , شعر ختامي
مأموریتفرهنگ فارسی معین( ~ . یَّ) [ ع . ] (اِ.) کاری که انجام آن از سوی مقامی واگذار و خواسته شده است .
مأموریتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی ، وظیفه، رسالت، مسئولیت، بار، کار، تکلیف، امر، خدمت، کاراداری، مراجعه، حاجت تصدی، تعهد، تقبل، اختیارات، عهده، نقش، سمت عاملیت، کارگزاری، وکالت، مباشرت، کفالت، عاملی کارمندی، گماشتگی، اشتغال ارجاع، ارجاع کار، تفویض اختیار، انتصاب انجام، اجرا تصدیگری، اداره، مدیریت، انحصار ◄شرکتهای