ماصلغتنامه دهخداماص . [ ماص ص ] (ع ص ) مکنده و آنکه می مکد. (ناظم الاطباء). اسم فاعل است از مَص ّ و مؤنث آن ماصة. (از اقرب الموارد). و رجوع به مص شود.
ماصلغتنامه دهخداماص . (اِ) به معنی ماه است که به عربی قمر می گویند لیکن معلوم نیست که به لغت کجاست . (برهان ) (آنندراج ). ماص به معنی قمر سنسکریت است . (حاشیه ٔ برهان چ کلکته ). صحیح ماس است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مأخوذ از سنسکریت ماه و قمر. (ناظم الاطباء).
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
پیمایشلغتنامه دهخداپیمایش . [ پ َ / پ ِ ی ِ ] (اِمص ) کار پیماینده . || اسم از پیمودن . کیلة. (منتهی الارب ).اندازه گیری . عمل پیمودن و اندازه کردن : ز هر مرز هر کس که دانا بدندبه پیمایش اندر توانا بدند. فرد
حماسلغتنامه دهخداحماس . [ ] (اِخ ) ابن القبیت . پنجمین از بنی حمدان و در صنعاپس از 510 هَ . ق . رجوع به تاریخ سلاطین اسلام شود.
حماشلغتنامه دهخداحماش . [ ح ِ ] (ع ص ) به معنی مرد باریک ساق و ساق باریک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به حمش شود.
ماحشلغتنامه دهخداماحش . [ ح ِ ] (ع ص ) مرد بسیارخوار چنانکه شکمش بزرگ گردد و بلند برآید. || سوزنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
ماصفلغتنامه دهخداماصف . [ ] (اِخ ) برسوی سمرقند رودی عظیم است که آن را رود ماصف خوانند در آن رود آب بسیار جمع شود. (تاریخ بخارا ص 5).
ماصةلغتنامه دهخداماصة. [ ماص ص َ ] (ع اِ) بیماریی است کودک را که از مویها که بر سر استخوان پهلو سوی پشت روید حادث گردد و تا که آن مویها را نه برکنند اکل و شرب او را گوارا نشود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). بیماریی که در کودکان عارض شود. (ناظم الاطباء). دردی است کودکان را و آن
ماصانلغتنامه دهخداماصان . [ ماص صا ] (ع ص ) لئیم و گویند ویلی علی ماصان بن ماصان و ماصانة بن ماصانة؛ ای لئیم بن لئیم و اصل «ماصان » مَصّان بوده و الف برای مبالغه افزوده شده است .(از اقرب الموارد). در شتم مرد گویند: ویلی علی ماصان بن ماصان و در شتم زن : ویلی علی ماصانةبن ماصانة؛ یعنی بلا و عذاب
ماصدقلغتنامه دهخداماصدق . [ ص َ دَ ] (ع اِ مرکب ) در اصل ماصدق علیه بود یعنی آنچه صادق شد بر آن . در محاوره به معنی مضمون و معنی مستعمل . (غیاث ) (آنندراج ). کلمه ٔ فعل مأخوذ از تازی ، هرچیزی که بیان شود و ثابت و محقق گردد و در محاورات بیشتر به معنی مضمون و معنی استعمال می شود. (ناظم الاطباء)
ماصرملغتنامه دهخداماصرم . [ ص َ رَ ] (اِخ ) ناحیتی است به فارس واقع در هفت فرسنگی شیراز. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 163). و رجوع به همین مأخذ ص 14 و 151 و 152</spa
ماصفلغتنامه دهخداماصف . [ ] (اِخ ) برسوی سمرقند رودی عظیم است که آن را رود ماصف خوانند در آن رود آب بسیار جمع شود. (تاریخ بخارا ص 5).
ماصةلغتنامه دهخداماصة. [ ماص ص َ ] (ع اِ) بیماریی است کودک را که از مویها که بر سر استخوان پهلو سوی پشت روید حادث گردد و تا که آن مویها را نه برکنند اکل و شرب او را گوارا نشود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). بیماریی که در کودکان عارض شود. (ناظم الاطباء). دردی است کودکان را و آن
ماصانلغتنامه دهخداماصان . [ ماص صا ] (ع ص ) لئیم و گویند ویلی علی ماصان بن ماصان و ماصانة بن ماصانة؛ ای لئیم بن لئیم و اصل «ماصان » مَصّان بوده و الف برای مبالغه افزوده شده است .(از اقرب الموارد). در شتم مرد گویند: ویلی علی ماصان بن ماصان و در شتم زن : ویلی علی ماصانةبن ماصانة؛ یعنی بلا و عذاب
ماصدقلغتنامه دهخداماصدق . [ ص َ دَ ] (ع اِ مرکب ) در اصل ماصدق علیه بود یعنی آنچه صادق شد بر آن . در محاوره به معنی مضمون و معنی مستعمل . (غیاث ) (آنندراج ). کلمه ٔ فعل مأخوذ از تازی ، هرچیزی که بیان شود و ثابت و محقق گردد و در محاورات بیشتر به معنی مضمون و معنی استعمال می شود. (ناظم الاطباء)
ماصرملغتنامه دهخداماصرم . [ ص َ رَ ] (اِخ ) ناحیتی است به فارس واقع در هفت فرسنگی شیراز. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 163). و رجوع به همین مأخذ ص 14 و 151 و 152</spa
خماصلغتنامه دهخداخماص . [ خ ِ ] (ع اِ) ج ِ خمیص و خمیصه . (ناظم الاطباء). رجوع به خمیص و خمیصه شود. || ج ِ خُمَصان . (منتهی الارب ).
شماصلغتنامه دهخداشماص . [ ش ِ ] (ع ص ) جاریة ذات شماص وملاص ؛ دختر سبک نرم بدن شوخ و ناگاه بی باکانه پیش آینده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شماصلغتنامه دهخداشماص . [ ش ُ ] (ع ص ) شتابی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (اِمص ) عجله . (اقرب الموارد). تعجیل . (ناظم الاطباء).
شماصلغتنامه دهخداشماص . [ش ِ ] (ع مص ) توسنی کردن اسب (لغتی است در سین ، یعنی شماس ). (ناظم الاطباء).