مأمورلغتنامه دهخدامأمور. [ م َءْ ] (ع ص ) امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود. منوچهری .بنده ٔ کارکن به امر
مامورفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه برای انجام کاری معیّن و منصوب میشود.۲. (صفت) [قدیمی] امرشده؛ فرمان دادهشده.
رتبهلغتنامه دهخدارتبه . [ رُ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ)رتبت . رتبة. پایه . (منتهی الارب ). پایه . مرتبه . (صراح اللغة). قدر و منزلت و جاه . (از شعوری ج 2 ورق 26). درجه و طبقه و مرتبه و پایه و جا
مامورفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه برای انجام کاری معیّن و منصوب میشود.۲. (صفت) [قدیمی] امرشده؛ فرمان دادهشده.
مامورفرهنگ مترادف و متضاد۱. عامل، کارگزار، وکیل ۲. کارمند ۳. گماشته، مستخدم ۴. متصدی، مسئول ۵. پاسبان، پلیس ۶. فرستاده ≠ آمر
مامورفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه برای انجام کاری معیّن و منصوب میشود.۲. (صفت) [قدیمی] امرشده؛ فرمان دادهشده.
مامورفرهنگ مترادف و متضاد۱. عامل، کارگزار، وکیل ۲. کارمند ۳. گماشته، مستخدم ۴. متصدی، مسئول ۵. پاسبان، پلیس ۶. فرستاده ≠ آمر