ماهروییلغتنامه دهخداماهرویی . (حامص مرکب ) حالت و صفت ماهرو. ماه چهری . ماه سیمایی . زیبارویی . رجوع به ماه چهری و ماهرو شود.
ماهرویلغتنامه دهخداماهروی . (ص مرکب ) ماهرو. ماه چهر. ماه چهره : من و آن جعدموی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد. رودکی .همه شاه چهر و همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی . دقیقی .کجا شد آن صنم ماهر
تاش ماهرویلغتنامه دهخداتاش ماهروی . [ ش ِ ] (اِخ ) سپهسالار خوارزمشاه (آلتونتاش ) از امرای غزنوی بود که در جنگ علی تکین کشته شد. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 374 و چ ادیب ص 381 شود.
ماهرو، ماهروفرهنگ مترادف و متضادخوشگل، زهرهجبین، زیبا، قشنگ، ماهرخ، ماهسیما، ماهطلعت، ماهمنظر، مهجبین، مهپاره، مهرخ، مهسا، مهطلعت، مهعذار، مهلقا، مهوش ≠ زشترو
ماهرولغتنامه دهخداماهرو. (ص مرکب ) ماهروی . آنکه روی وی مانند ماه باشد. (ناظم الاطباء). ماهرخ . ماهروی . زیباروی : چرا باده نیاری ماهرویاکه بی می صبر نتوان بر قلق بر. طاهربن فضل چغانی .بتان ماهرو با ساقیان سیمتن خواندپریرویان شن
ماه چهریلغتنامه دهخداماه چهری . [ چ ِ ] (حامص مرکب ) صورتی چون ماه داشتن . زیبارویی . ماهرخی . ماهرویی . و رجوع به ماه چهر و ماه چهره شود.
ماه سیماییلغتنامه دهخداماه سیمایی . (حامص مرکب ) حالت و چگونگی ماه سیما. ماهرویی . ماه چهری . رجوع به ماه سیما و ماه چهری شود.
ماه لقائیلغتنامه دهخداماه لقائی . [ ل ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی ماه لقا. ماه چهری . ماهرویی . و رجوع به ماه لقا و ماه چهری شود.
عنبرجعدلغتنامه دهخداعنبرجعد. [ عَم ْ ب َ ج َ ] (ص مرکب ) آنکه جعدش چون عنبر باشد.دارای جعدی عنبری : لطیف اندامی ، ماهرویی ، سلسله مویی ، عنبرجعدی ، سمن خدی . (سندبادنامه ص 259).
گذر داشتنلغتنامه دهخداگذر داشتن . [ گ ُ ذَ ت َ ] (مص مرکب ) معبر داشتن . راه داشتن . عبور کردن : گذری داشتم به کویی و نظری به ماهرویی . (گلستان ).دریغ پای که بر خاک مینهد معشوق چرانه بر سر و بر چشم ما گذر دارد.سعدی (بدایع).