مبتلا کردن

مترادف

۱. گرفتار کردن، دچار کردن، اسیر کردن، مبتلا ساختن
۲. معتاد کردن
۳. شیفته کردن، دلباخته کردن، عاشق کردن

جست‌وجوی دقیق

مبتلا کردن

دیکشنری فارسی به عربی

اصب

مبتلا کردن

دیکشنری فارسی به انگلیسی

afflict, infect

مبتلا کردن

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. گرفتار کردن، دچار کردن، اسیر کردن، مبتلا ساختن ۲. معتاد کردن ۳. شیفته کردن، دلباخته کردن، عاشق کردن

جست‌وجوی هم‌آوا

مبتلا

لغت‌نامه دهخدا

مبتلا. [ م ُ ت َ ] (ع ص ) گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از «مبتلی » [ م ُ ت َ لا ] عربی است : رهاند خرد مرد را از بلامبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی .پس چرا چون من

مبتلا

فرهنگ فارسی عمید

۱. در بلا و محنت‌افتاده؛ گرفتار درد و رنج.۲. [قدیمی، مجاز] عاشق؛ شیفته.۳. (اسم، صفت) [قدیمی] بیمار.

مبتلا

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ) [ ع . مبتلی ] (اِ مف .) گرفتار، در بلا افتاده .

مبتلا

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. اسیر، گرفتار ۲. دچار، دستخوش، گریبانگیر ۳. معتاد ۴. شیفته، عاشق، شیدا

مبتلا

فرهنگ سره

دچار

جست‌وجوی متن

mangier

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مدیر، مبتلا به جرب، گر، مبتلا به گری، جرب دار

mangy

دیکشنری انگلیسی به فارسی

مردانه، مبتلا به جرب، گر، مبتلا به گری، جرب دار

mangiest

دیکشنری انگلیسی به فارسی

منگیست، مبتلا به جرب، گر، مبتلا به گری، جرب دار

cataleptic

دیکشنری انگلیسی به فارسی

cataleptic، مبتلا به جمود فکری، مبتلا به بیماری جمود عضلات

غشی

فرهنگ فارسی عمید

مبتلا به صرع.

جست‌وجوی هم‌آغاز

مبتلا

لغت‌نامه دهخدا

مبتلا. [ م ُ ت َ ] (ع ص ) گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از «مبتلی » [ م ُ ت َ لا ] عربی است : رهاند خرد مرد را از بلامبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی .پس چرا چون من

مبتلا

فرهنگ فارسی عمید

۱. در بلا و محنت‌افتاده؛ گرفتار درد و رنج.۲. [قدیمی، مجاز] عاشق؛ شیفته.۳. (اسم، صفت) [قدیمی] بیمار.

مبتلا

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ) [ ع . مبتلی ] (اِ مف .) گرفتار، در بلا افتاده .

مبتلا

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. اسیر، گرفتار ۲. دچار، دستخوش، گریبانگیر ۳. معتاد ۴. شیفته، عاشق، شیدا

مبتلا

فرهنگ سره

دچار

جست‌وجوی هم‌قافیه

مبتلا

لغت‌نامه دهخدا

مبتلا. [ م ُ ت َ ] (ع ص ) گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از «مبتلی » [ م ُ ت َ لا ] عربی است : رهاند خرد مرد را از بلامبادا کسی در بلا مبتلا. فردوسی .پس چرا چون من

مبتلا

فرهنگ فارسی عمید

۱. در بلا و محنت‌افتاده؛ گرفتار درد و رنج.۲. [قدیمی، مجاز] عاشق؛ شیفته.۳. (اسم، صفت) [قدیمی] بیمار.

مبتلا

فرهنگ فارسی معین

(مُ تَ) [ ع . مبتلی ] (اِ مف .) گرفتار، در بلا افتاده .

مبتلا

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. اسیر، گرفتار ۲. دچار، دستخوش، گریبانگیر ۳. معتاد ۴. شیفته، عاشق، شیدا

مبتلا

فرهنگ سره

دچار

ترجمه مقاله