مبعوتلغتنامه دهخدامبعوت . [ م َ ](ع ص ) مبعوث . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لغتی است در مبعوث . (از محیطالمحیط). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
مبعوثلغتنامه دهخدامبعوث . [ م َ ] (ع ص ) فرستاده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). برانگیخته شده یعنی پیدا کرده شده . (غیاث ). فرستاده شده و برانگیخته شده واز جانب کسی روانه شده . (ناظم الاطباء). فرستاده . برانگیخته . بعیث . ج ، مبعوثون و مبعوثین . (یادداشت دهخدا) : و قال
مبهوتلغتنامه دهخدامبهوت . [ م َ ] (ع ص ) حیران و اسم مفعول از بهت بمعنی حیرت است . (غیاث ). حیران و حیران کرده شده . (آنندراج ). عاجز شده و متحیر مانده . (ازمنتهی الارب ). سرگشته و متحیر. (محیطالمحیط). متحیر.(بحرالجواهر). عاجز و متحیر و پریشان و سرگشته و حیران و سرگردان و پریشان و آشفته و متعج
مبعوثدیکشنری عربی به فارسیمامور سري , فرستاده , مامور , نماينده , ايلچي , مامور سياسي , سخن اخر , شعر ختامي
پتخلغتنامه دهخداپتخ . [ پ َ ] (ص ) مبهوت و متحیر. (برهان ). || ابله . کالیوه . (برهان ) (جهانگیری ).
خرف شدنلغتنامه دهخداخرف شدن . [ خ َ رِ / خ ِ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیر و بی عقل شدن . || مبهوت و متحیر شدن : نه پیر خوانی ویحک همی تو کیوان راخرف شده ست از او هیچ نیک و بد مشمر.مسعودسعد.
خشکیدنلغتنامه دهخداخشکیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) خشک شدن . (آنندراج ).هوشیدن . بهوشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : تا گرمی رخسار ترا دید نگاهم در چشم ترم چون مژه خشکید نگاهم . فضلعلی بیک ممتاز (از آنندراج ).از دوریت ای نهال امیددل خون ش
گردانلغتنامه دهخداگردان . [ گ َ ] (اِ) نوعی از کباب است و آن چنان باشد که گوشت مرغ یا گوسفند را در آب بجوشانند و بعد از آن آن را پر از داروهای گرم کرده به سیخ کشند و کباب کنند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) : شود سنانش چون بابزن در آتش حرب بجای مرغ مبارز شده ب
قاضی زاده ٔ تتویلغتنامه دهخداقاضی زاده ٔ تتوی . [ دَ / دِ ی ِ ت َ ت َ ] (اِخ ) احمدبن قاضی نصراﷲ دبیلی تتوی سندی ، معروف به قاضی زاده ٔ تتوی . از افاضل مورخین امامیه است که پدرش در شهر تته از بلاد سند از قضات حنفیه بوده و خودش تشیع اختیار کرده و در دربار اکبر شاه هندی (<
مبهوتلغتنامه دهخدامبهوت . [ م َ ] (ع ص ) حیران و اسم مفعول از بهت بمعنی حیرت است . (غیاث ). حیران و حیران کرده شده . (آنندراج ). عاجز شده و متحیر مانده . (ازمنتهی الارب ). سرگشته و متحیر. (محیطالمحیط). متحیر.(بحرالجواهر). عاجز و متحیر و پریشان و سرگشته و حیران و سرگردان و پریشان و آشفته و متعج
مات و مبهوتلغتنامه دهخدامات و مبهوت . [ ت ُ م َ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) مات و متحیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حیران . سرگردان . سرگشته و سراسیمه . رجوع به مات و نیز رجوع به مبهوت شود.
مبهوتلغتنامه دهخدامبهوت . [ م َ ] (ع ص ) حیران و اسم مفعول از بهت بمعنی حیرت است . (غیاث ). حیران و حیران کرده شده . (آنندراج ). عاجز شده و متحیر مانده . (ازمنتهی الارب ). سرگشته و متحیر. (محیطالمحیط). متحیر.(بحرالجواهر). عاجز و متحیر و پریشان و سرگشته و حیران و سرگردان و پریشان و آشفته و متعج