متکلملغتنامه دهخدامتکلم . [ م ُ ت َ ک َل ْ ل َ ] (ع اِ) جای سخن . یقال : ما اجد متکلماً؛ ای موضع کلام . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
متکلملغتنامه دهخدامتکلم . [م ُ ت َ ک َل ْ ل ِ ] (ع ص ) سخن گوینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سخن گوینده و تکلم کننده . گوینده و سخن گو و سخن ران و سخن پرداز. (ناظم الاطباء). سخن گو. کلیم . گویا. ناطق . خطیب . گوینده . واعظ.ج ، متکلمین و متکلمون . (از یادداشت به خط مرحوم
متکلمدیکشنری عربی به فارسیگوينده , حرف زن , متکلم , سخن ران , سخنگو , ناطق , رءيس مجلس شورا , ادم ناطق
متکلمفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که سخن میگوید؛ تکلمکننده؛ گوینده؛ سخنگو.۲. کسی که در علم کلام تبحر دارد؛ دانشمند علم کلام.۳. از نامهای خداوند.۴. [قدیمی] خطیب.⟨ متکلمِ معالغیر: (ادبی) در دستور زبان، اولشخص جمع.⟨ متکلمِ وحده: (ادبی) در دستور زبان، اولشخص مفرد.
متکلملغتنامه دهخدامتکلم . [ م ُ ت َ ک َل ْ ل َ ] (ع اِ) جای سخن . یقال : ما اجد متکلماً؛ ای موضع کلام . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
متکلملغتنامه دهخدامتکلم . [م ُ ت َ ک َل ْ ل ِ ] (ع ص ) سخن گوینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سخن گوینده و تکلم کننده . گوینده و سخن گو و سخن ران و سخن پرداز. (ناظم الاطباء). سخن گو. کلیم . گویا. ناطق . خطیب . گوینده . واعظ.ج ، متکلمین و متکلمون . (از یادداشت به خط مرحوم
متکلمانهلغتنامه دهخدامتکلمانه . [ م ُ ت َ ک َل ْل ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) درخور و مناسب متکلم . مطابق نظر و رأی دانشمندان علم کلام : اگر خدای بیش از یکی بودی عالم را نظام نبودی قولی صواب و متکلمانه است . (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص
متکلمدیکشنری عربی به فارسیگوينده , حرف زن , متکلم , سخن ران , سخنگو , ناطق , رءيس مجلس شورا , ادم ناطق
متکلمفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که سخن میگوید؛ تکلمکننده؛ گوینده؛ سخنگو.۲. کسی که در علم کلام تبحر دارد؛ دانشمند علم کلام.۳. از نامهای خداوند.۴. [قدیمی] خطیب.⟨ متکلمِ معالغیر: (ادبی) در دستور زبان، اولشخص جمع.⟨ متکلمِ وحده: (ادبی) در دستور زبان، اولشخص مفرد.