محترقلغتنامه دهخدامحترق . [ م ُ ت َ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احتراق . سوخته شده . (ناظم الاطباء) (غیاث ). آتش گرفته .
محترقلغتنامه دهخدامحترق . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) سوزان . (ناظم الاطباء).- سودای محترق ؛ اندیشه و خیال سوزان و باطل و بیهوده : من بازگشتم و با خویشتن گفتم همه از سوداهای محترق است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
محترکلغتنامه دهخدامحترک . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) آنکه لازم گیرد سر کتف شتر (حارک ) را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که لازم می گیرد حارک شتر خود را در سواری . (ناظم الاطباء).
معترقلغتنامه دهخدامعترق . [ م ُ ت َ رِ] (ع ص ) مرد کم گوشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتراق شود.
معترکلغتنامه دهخدامعترک . [ م ُ ت َ رَ ] (ع اِ) حربگاه . (مهذب الاسماء). جنگ گاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رزمگاه و میدان جنگ . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
محترقلغتنامه دهخدامحترق . [ م ُ ت َ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احتراق . سوخته شده . (ناظم الاطباء) (غیاث ). آتش گرفته .
محترقلغتنامه دهخدامحترق . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) سوزان . (ناظم الاطباء).- سودای محترق ؛ اندیشه و خیال سوزان و باطل و بیهوده : من بازگشتم و با خویشتن گفتم همه از سوداهای محترق است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
محترقفرهنگ فارسی عمید۱. (نجوم) ویژگی ستارهای که دچار احتراق شده.۲. [قدیمی] آتشگرفته؛ سوزان.۳. [قدیمی] شدید؛ سخت.
محترقلغتنامه دهخدامحترق . [ م ُ ت َ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احتراق . سوخته شده . (ناظم الاطباء) (غیاث ). آتش گرفته .
محترقلغتنامه دهخدامحترق . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) سوزان . (ناظم الاطباء).- سودای محترق ؛ اندیشه و خیال سوزان و باطل و بیهوده : من بازگشتم و با خویشتن گفتم همه از سوداهای محترق است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
محترقفرهنگ فارسی عمید۱. (نجوم) ویژگی ستارهای که دچار احتراق شده.۲. [قدیمی] آتشگرفته؛ سوزان.۳. [قدیمی] شدید؛ سخت.