مهریزلغتنامه دهخدامهریز. [ م َ ] (اِخ ) از بلوکات شهر یزد، مرکز آن بغدادآباد و عده ٔ قری 20 و مساحت آن 72 فرسخ است ، با 10790 تن جمعیت . (یادداشت مؤلف ).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُرِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از احراز. کسی که گرد می آورد مزد را و سود می برد و برخورداری میکند از آن . (ناظم الاطباء). گردآورنده و گیرنده ٔ مزد. (آنندراج ). || استوارکننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آگاه و هوشیار. || پرهیزگار. (ناظم الاطباء). بازدارنده ٔ فرج از زنا.
محرشلغتنامه دهخدامحرش . [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحریش . برافژولنده ٔ قوم و سگ بر یکدیگر. (از منتهی الارب ). آنکه برمیانگیزاند سگها و یا مردمان را بر یکدیگر. (ناظم الاطباء).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحریز. پناه دهنده ٔ جای . || استوارگرداننده ٔ جای . (از منتهی الارب ). || بسیار نگهدارنده . (آنندراج ). || نگهبان هوشیار و عاقبت اندیش . (ناظم الاطباء).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احراز. فراهم آورده . جمعکرده شده . جمعکرده . || پناه داده . || به دست آورده . || آنچه صاحب و دارنده اش آن را تباه شده بشمار نیاورد. (از اقرب الموارد). || قطعی . مسلم . || مالی در دست دیگری که دسترسی بدان ممنوع باشد، خواه مانع خانه باشد یا
ابوالخطابلغتنامه دهخداابوالخطاب . [ اَ بُل ْ خ َطْ طا ] (اِخ ) ابن محرز. رجوع به ابن محرز ابوالخطاب مسلم شود.
محرز شدنلغتنامه دهخدامحرز شدن . [ م ُ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مسلم شدن . متیقن و قطعی شدن :این مسأله محرز شد که ...، یعنی مسلم و متیقن شد.
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُرِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از احراز. کسی که گرد می آورد مزد را و سود می برد و برخورداری میکند از آن . (ناظم الاطباء). گردآورنده و گیرنده ٔ مزد. (آنندراج ). || استوارکننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آگاه و هوشیار. || پرهیزگار. (ناظم الاطباء). بازدارنده ٔ فرج از زنا.
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحریز. پناه دهنده ٔ جای . || استوارگرداننده ٔ جای . (از منتهی الارب ). || بسیار نگهدارنده . (آنندراج ). || نگهبان هوشیار و عاقبت اندیش . (ناظم الاطباء).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احراز. فراهم آورده . جمعکرده شده . جمعکرده . || پناه داده . || به دست آورده . || آنچه صاحب و دارنده اش آن را تباه شده بشمار نیاورد. (از اقرب الموارد). || قطعی . مسلم . || مالی در دست دیگری که دسترسی بدان ممنوع باشد، خواه مانع خانه باشد یا
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن شهاب سعدی تمیمی از قدمای صحابه ٔ علی (ع ) متصف به شجاعت و اصابت رأی بود. پس از آنکه زیادبن ابیه وی را در کوفه دستگیر نمود به دست معاویه به قتل رسید (51 هَ . ق .) (از الاعلام زرکلی ).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن فضلةبن عبداﷲبن مرة غنمی . صحابی است . جنگ بدر را درک کرد و در جنگ خیبر به سال هفتم هجری کشته شد. (از الاعلام زرکلی ).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُرِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از احراز. کسی که گرد می آورد مزد را و سود می برد و برخورداری میکند از آن . (ناظم الاطباء). گردآورنده و گیرنده ٔ مزد. (آنندراج ). || استوارکننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آگاه و هوشیار. || پرهیزگار. (ناظم الاطباء). بازدارنده ٔ فرج از زنا.
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحریز. پناه دهنده ٔ جای . || استوارگرداننده ٔ جای . (از منتهی الارب ). || بسیار نگهدارنده . (آنندراج ). || نگهبان هوشیار و عاقبت اندیش . (ناظم الاطباء).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احراز. فراهم آورده . جمعکرده شده . جمعکرده . || پناه داده . || به دست آورده . || آنچه صاحب و دارنده اش آن را تباه شده بشمار نیاورد. (از اقرب الموارد). || قطعی . مسلم . || مالی در دست دیگری که دسترسی بدان ممنوع باشد، خواه مانع خانه باشد یا
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن شهاب سعدی تمیمی از قدمای صحابه ٔ علی (ع ) متصف به شجاعت و اصابت رأی بود. پس از آنکه زیادبن ابیه وی را در کوفه دستگیر نمود به دست معاویه به قتل رسید (51 هَ . ق .) (از الاعلام زرکلی ).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن فضلةبن عبداﷲبن مرة غنمی . صحابی است . جنگ بدر را درک کرد و در جنگ خیبر به سال هفتم هجری کشته شد. (از الاعلام زرکلی ).