محکومیلغتنامه دهخدامحکومی . [ م َ ] (حامص ) حالت و چگونگی محکوم : حرص رباخواره ز محرومی است تاج رضا بر سر محکومی است .نظامی (مخزن الاسرار ص 156).
محکوملغتنامه دهخدامحکوم . [ م َ ] (ع ص ) فرموده شده . امرکرده شده . فرمان داده شده . (ناظم الاطباء). فرمان داده . (آنندراج ). مقابل حاکم . حکم کرده شده . || مطیع و فرمانبردار. درزیر فرمان . در زیر حکم . (ناظم الاطباء) : یک نان به دو روز اگر شود حاصل مردوز کوزه ش
محکومةلغتنامه دهخدامحکومة. [ م َ م َ ] (ع ص ) مؤنث محکوم . رجوع به محکوم به شود. || مقهور. مطیع. گردن نهاده . فرس محکومة؛ اسب لگام کرده شده . (از منتهی الارب ). اسب لگام کرده شده و دهنه زده شده . (ناظم الاطباء).
معقوملغتنامه دهخدامعقوم . [ م َ ] (ع ص ) پیوند خشک گردیده . || صلب عقیم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || رجل معقوم ؛ مردی که فرزند نتواند آورد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به عقیم شود.
معقومةلغتنامه دهخدامعقومة. [ م َ م َ ] (ع ص ) رحم معقومة؛ رحم بسته که قبول نکند آبستنی . (منتهی الارب ). زهدان بسته و نازا که قبول آبستنی نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عقیمة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عقیمة شود.
محکومیتلغتنامه دهخدامحکومیت . [ م َ می ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) مغلوب بودن یا شدن . محکوم شدن شخصی در مناظره یا در دادگاه . رجوع به محکوم و ترکیبات آن شود.
محکومیتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات حکومیت، مجرمیت، نفرین، مجازات، مجازات بدنی، مجازات اعدام قرعه، فال تبعید، حکم اعدام، محکومبه اتاق اعدام، وسیلۀ اعدام محکومعلیه
سنگسارفرهنگ فارسی معین(سَ) (اِمر.) محکومی که او را تا کمر در خاک فرو می کردند و آن قدر با سنگ بر سر و رویش می کوفتند تا بمیرد.
تیر خلاصلغتنامه دهخداتیر خلاص . [ رِ خ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تیری که با رولور پس از تیرباران محکومی در مغزش خالی کنند سرعت مرگ محکوم را.
وستالیسفرهنگ فارسی معین(وِ) [ فر. ] (اِ.) نام کاهنة معبد وستا. وظیفة این کاهنه ها روشن نگاه داشتن آتش مقدس بود و هرگاه آتش معبد در اثر اهمال یکی از این ها خاموش می شد او را زنده به گور می کردند. کاهنه های وستا مقامی ارجمند داشتند تا آنجا که اگر به محکومی مصادف می شدند و از او شفاعت می کردند حکومت روم آن محکوم را هر چند هم
محرومیلغتنامه دهخدامحرومی . [ م َ ] (حامص ) حالت محروم . حرمان . بی نصیبی . بی بهرگی . مأیوسی . نامرادی . ناامیدی : حرص رباخواره ز محرومی است تاج رضا بر سر محکومی است . نظامی .برو شکر کن چون به نعمت دری که محرومی آید ز مستکبری .
محکومیتلغتنامه دهخدامحکومیت . [ م َ می ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) مغلوب بودن یا شدن . محکوم شدن شخصی در مناظره یا در دادگاه . رجوع به محکوم و ترکیبات آن شود.