مدمغلغتنامه دهخدامدمغ. [ م ُ دَم ْ م ِ] (ع ص ) آنکه نرم می کند اشکنه را به چربی . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود.
مدمغلغتنامه دهخدامدمغ. [ م ُ دَم ْم َ ] (ع ص ) ترید و آبگوشت . (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات سال 2 شماره ٔ 1). غذای چرب کرده شده . (فرهنگ فارسی معین ): دمغ الثریدة بالدسم ؛ لبقها به . (متن اللغة). نعت مفعولی است از تدمیغ. رجوع به
مدمغلغتنامه دهخدامدمغ. [م ُ م ِ ] (ع ص ) محتاج گرداننده به سوی چیزی . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادماغ . رجوع به ادماغ شود.
مدمغفرهنگ فارسی عمید۱. ناراحت؛ رنجیده.۲. (اسم، صفت) [قدیمی] خودخواه؛ متکبر.۳. [قدیمی] سادهلوح؛ احمق: ◻︎ ای مُدَمّغ عقلت این دانش نداد / که خدا هر درد را درمان نهاد (مولوی: ۳۰۷).
مدمغفرهنگ فارسی معین(مُ دَ مَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - غذای چرب کرده شده . 2 - در فارسی : کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد؛ پرنخوت ، متکبر.
مدمقلغتنامه دهخدامدمق . [ م ُ دَم ْ م ِ ] (ع ص ) درآورنده ٔ چیزی در چیزی . داخل کننده . نعت فاعلی است از تدمیق . || پوشنده ٔ خمیر به آرد تا خمیر به دست نچسبد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). نعت فاعلی است از تدمیق . رجوع به تدمیق شود.
مدمکلغتنامه دهخدامدمک . [ م ِ م َ ] (ع اِ) نغروج . چوبی که بدان خمیر نان را پهن سازند. (منتهی الارب ). تیرک نان . (فرهنگ خطی ). وردنه . (ناظم الاطباء).
مدموغلغتنامه دهخدامدموغ . [ م َ ] (ع ص ) آفت زده دماغ . (منتهی الارب ). احمق و گول و گرفتار رنج دماغ . (ناظم الاطباء). دمیغ. مدمغ. احمق . (از متن اللغة). || سرشکسته . (منتهی الارب ). آنکه جراحت بر دماغ وی رسیده باشد. (ناظم الاطباء). که بر دماغش ضربه ای زده باشند. (از متن اللغة). نعت مفعولی است
مدموقلغتنامه دهخدامدموق . [ م َ ] (ع ص ) در چیزی درآمده . (منتهی الارب ). مندرج شده . (ناظم الاطباء). داخل کرده شده در چیزی . دمیق . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از دمق . رجوع به دمق شود.
مدموغفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه سرش شکسته و جراحت به دماغش رسیده باشد؛ کسی که صدمه و آفت به مغز وی وارد شده.۲. احمق؛ گول.
خودبینفرهنگ مترادف و متضادخودپسند، خودنگر، خویشتنبین، خودخواه، متفرعن، متکبر، مدمغ، معجب، مغرور ≠ متواضع
متفرعنفرهنگ مترادف و متضادخودبین، پرنخوت، خودپسند، پرافاده، خودخواه، متکبر، مستکبر، مدمغ، مغرور ≠ متواضع
ناراحتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی اراحت، آزرده، زخمی، ریش، ناسور، دردناک ناخوش، نالان، متألم، مدمغ، معذب، بیمار غمگین، متأسف رنجور، اذیتشده، متأذی، معذب، بیتاب، کلافه، رنجیده، پرآبله، مدمغ، ترشرو
خودخواهفرهنگ مترادف و متضادخودبین، خودپسند، خودرای، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، مستبد، معجب، مغرور ≠ غیرخواه