مد کردنفرهنگ مترادف و متضادباب کردن، رایج ساختن، متداول کردن، مرسوم کردن، معمول کردن، رواج دادن، ترویج کردن
ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
مداخله کردنلغتنامه دهخدامداخله کردن . [ م ُ خ َ / خ ِ ل َ / ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دخالت کردن در امری . دخالت در امور دیگران .
مداحی کردنلغتنامه دهخدامداحی کردن . [ م َدْ دا ک َ دَ ] (مص مرکب ) مدیحه سرودن . فضایل ممدوح را به شعر درآوردن . || اشعار در فضایل و مصایب اهل بیت خواندن .
مداخلت کردنلغتنامه دهخدامداخلت کردن . [ م ُ خ َ / خ ِ ل َ ک َ دَ ](مص مرکب ) داخل شدن در امری . درآمدن در کاری . اقدام به کاری : چنانکه در طبایع مرکب است هر کسی برای خویش در مهمات مداخلت کردی . (کلیله و دمنه ). || درآمدن در کاری که ظاهراً مرب
مدارا کردنلغتنامه دهخدامدارا کردن . [ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مهربانی کردن . نرمی نمودن . شفقت و ملایمت نشان دادن : که با زیردستان مدارا کنم ز خاک سیه مشک سارا کنم . فردوسی .ترک من رحمت آشکارا کردهندوی خویش را مدارا کرد. <p class
مدروس کردنلغتنامه دهخدامدروس کردن . [ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مدروس گرداندن . از بین بردن . خراب و ویران و فرسوده کردن . محو و ناپدید ساختن . || ناپدید کردن . || کهنه کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
نسبت شاخگیbranching ratioواژههای مصوب فرهنگستاننسبت احتمال واپاشی در یک مُد به احتمال واپاشی در مُد دیگر برای ذرات یا هستههای ناپایداری که بیش از یک مُد واپاشی دارند
مدلغتنامه دهخدامد. [ م َ ] (پسوند) مَذ. مزید مؤخر است در کلمات فریومد و سپندارمد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به مَذ شود.
مدلغتنامه دهخدامد. [ م ُ] (فرانسوی ، اِ) روش و طریقه ٔ موقت که طبق ذوق و سلیقه ٔ اهل زمان طرز زندگی و لباس پوشیدن و غیره را تنظیم کند. باب . باب روز. آئین . (فرهنگ فارسی معین ). باب . متداول . معمول . رایج .شیوه ٔ متداول و باب زمان در شؤون زندگی اجتماعی .- از مد افتادن
مدلغتنامه دهخدامد. [ م ُدد ] (ع اِ) مد، پری دو کف است از طعام . (رساله ٔ اوزان و مقادیر مقریزی ). پیمانه ٔ یک منی .(زمخشری از یادداشت مؤلف ). قسمی پیمانه است و اصلش اینکه شخص دو [ کف ] دستش را بازکند و آن را از طعامی پر کند. ج ، امداد، مداد، مُدَد، مِدَد، مَدَدَة است . و در مورد وزن هر مد
مدلغتنامه دهخدامد.[ م َ ] (اِ) تار و سیم . || پل . (ناظم الاطباء)؟ || نام روز ششم از هر ماه شمسی . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) .
ربیعبن احمدلغتنامه دهخداربیعبن احمد. [ رَ ع ِ ن ِ اَ م َ ] (اِخ ) اخوینی بخاری ، مکنی به ابوبکر. او شاگرد ابوالقاسم مقانعی و ابوالقاسم شاگرد امام محمدبن زکریای رازی بود. وی را تألیفی است در طب بزبان فارسی بنام «هدایةالمتعلمین » که نسخه ٔ نفیس کهن آن در کتابخانه ٔ بادلیان و تاریخ کتابت آن <span clas
درآمدلغتنامه دهخدادرآمد. [ دَ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان ، واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری فلاورجان و 37هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ مبارکه به اصفهان . با 165 تن س
درآمدلغتنامه دهخدادرآمد. [ دَ م َ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) درآمدن . داخل شدن . دخول : آنکه گردانیده است هر مدتی را نوشته ای و هر کاری را دری و هر درآمدی را سبب درآمدی و هر زنده ای را زمانی تقدیر کرده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307
درویش محمدلغتنامه دهخدادرویش محمد. [ دَرْ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان یامچی بخش مرکزی شهرستان مرند. واقع در 5هزارگزی شمال باختری مرند و 3هزارگزی راه شوسه ٔ مرند به خوی ، با 190 تن سکن
دره ویان شیخ احمدلغتنامه دهخدادره ویان شیخ احمد. [ دَ رِ ش َ اَ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندره شهرستان سنندج . واقع در 64 هزارگزی باختر دیواندره و 6هزارگزی باختر مولدن آباد، با 118 تن