نسخۀ ناطقcomposite print, married print, composite 3, composite masterواژههای مصوب فرهنگستاننسخهای از فیلم با صدا و تصویر همزمان
مرآتلغتنامه دهخدامرآت . [ م ِرْ ] (ع اِ) (از «رأی ») آئینه . آینه . مرآة. رجوع به مرآة شود : مردم نادیده باشد روسیاه مردم دیده بود مرآت ماه .مولوی .
مرائاتلغتنامه دهخدامرائات . [ م ُ ] (ع مص ) (از «رأی ») کاری برای دیدار مردم کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 88). رآء. کاری برای دیدار کسی کردن . (زوزنی ). بنمودن کسی را خلاف اعتقاد. ریاء. (از منتهی الارب ). مُراآت . مُراآة. ریاء. رجوع به ریاء شود.
امنيةدیکشنری عربی به فارسیخواستن , ميل داشتن , ارزو داشتن , ارزو کردن , ارزو , خواهش , خواسته , مراد , حاجت , کام , خواست , دلخواه
desireدیکشنری انگلیسی به فارسیمیل، خواست، خواهش، طلب، ارزو، مرام، مقصود، مراد، ارمان، کام، خواستن، میل داشتن، تمایل داشتن، ارزو کردن
کامفرهنگ فارسی عمید۱. خواستۀ دل؛ آرزو.۲. [قدیمی] خواست؛ مقصود؛ اراده: ◻︎ بدو گفت خسرو که نام تو چیست / کجا رفت خواهی و کام تو چیست (فردوسی۲: ۵/۲۶۴۰).۳. [قدیمی] لذت؛ خوشی؛ تنعم.۴. [قدیمی] قدرت؛ توانایی: ◻︎ وزاوی است پیروزی و هم شکست / بهنیک و بهبد زو بُوَد کام و دست (فردوسی۲: ۲/۸۵۱).۵. [قدیمی،
دوستکاملغتنامه دهخدادوستکام . (ص مرکب ) آنکه کار دوستان به مراد و کام او باشد. خوشبخت . کامکار. کامیاب . شادکام . و با شدن و کردن صرف شود. (یادداشت مؤلف ) : که پیوسته در نعمت و ناز و کام در اقبال او بوده ام دوستکام . سعدی (بوستان ).ت
ریزلغتنامه دهخداریز. (ص ،اِ) خرده و ذره . هر چیز خرد و بسیار کوچکی که مانندگرد باشد. (ناظم الاطباء). خرده و ریزه . (از برهان ).پاره ای از چیزی . (آنندراج ). خرد. مقابل درشت . بسیارکوچک . سخت خرد. کوچک . (یادداشت مؤلف ) : ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن <b
مرادلغتنامه دهخدامراد. [ م ُ ] (اِخ ) سلطان مراد سوم ، از سلاطین عثمانی است و از 982 تا 1003 هَ .ق . سلطنت کرد. رجوع به سلسله های اسلامی ص 209 شود.
مرادلغتنامه دهخدامراد. [ م َرْ را ] (ع اِ) گردن . (منتهی الارب ). عنق . (اقرب الموارد). ج ، مَرارید.
مرادلغتنامه دهخدامراد. [ م َ ] (ع اِ) جای آمد و شد کردن شتران . (منتهی الارب ). مکان ریادالابل . (از اقرب الموارد). || مرادالریح ؛ جای آمد و شد کردن باد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). عنق . (از اقرب الموارد). گلو. (ناظم الاطباء). ||
مرادلغتنامه دهخدامراد. [ م ِ ] (اِ) نام سنگی باشد بسیار عجیب و از حرکت آفتاب الوان مختلفه در او ظاهر میگردد یعنی هر ساعت به رنگی می نماید و آن را به لغت سریانی سروطالیس می گویند یعنی سنگ پرنده ، زیرا که در هوا از بخار لطیف متولد شود و باد آن را از جهتی به جهتی افکند. گویند مادام که آفتاب فوق
دره مرادلغتنامه دهخدادره مراد. [ دَرْ رَ م ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 38هزارگزی جنوب شهر ملایر و 27 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ ملایر به اراک ، با 431 تن سکنه . آب آن
دلمرادلغتنامه دهخدادلمراد. [ دِ م ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان شهرکی بخش شیب آب شهرستان زابل . واقع در 24هزارگزی شمال خاوری سکوهه و یکهزارگزی جنوب راه فرعی بندزهک به زابل . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
پیرمرادلغتنامه دهخداپیرمراد. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوه پنج بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقعدر 65هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد. سرا راه مالرو خانه سرخ پارچی (؟). کوهستانی ، سردسیر. دارای 195 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا
پیرمرادلغتنامه دهخداپیرمراد. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان روضه چای بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . واقع در 8هزارگزی شمال باختری ارومیه در مسیر راه ارابه رو گچین به ارومیه جلگه معتدل ، مالاریائی . دارای 150تن سکنه . آب آن از روضه چای
خاک مرادلغتنامه دهخداخاک مراد. [ک ِ م ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خاک زیارتگاه است که کام دل حاصل شود. (آنندراج ) : خط رویش چراغ دیده ٔ شب زنده داران شدغبار خط او خاک مراد خاکساران شد. صائب (از آنندراج ).دیدم غبار خط تو حوری