مرداسلغتنامه دهخدامرداس . [ م ِ ] (اِخ ) جدی جاهلی است و فرزندان او بطنی از بنی عوف بن سلیم از عدنانیه اند و مساکنشان میان قابس و بلدعناب است به مغرب . (الاعلام زرکلی ).
مرداسلغتنامه دهخدامرداس . [ م ِ ] (اِخ ) نام پدر ضحاک . به روایت فردوسی مرداس نیکمردی بود به عهد جمشید در دشت سواران نیزه گذار (عربستان ) که پسری زشت سیرت و ناپاک و میگسار و جهانجوی به نام ضحاک داشت : که مرداس نام گرانمایه بودبه داد و دهش برترین پایه بود. <p
مرداسلغتنامه دهخدامرداس . [ م ِ] (اِ) آسیای دستی . دست آس . (ناظم الاطباء). دستاس . (دستور الاخوان ). آس دست . (مهذب الاسماء). || (ع اِ) آلت الردس . وسیله ٔکوفتن و صاف کردن زمین . (از المنجد) (از متن اللغة).سنگ کوب . (از منتهی الارب ). || آن سنگ که درچاه افکنند تا معلوم شود در ته چاه آب هست یا
مرداسلغتنامه دهخدامرداس . [م ِ ] (اِخ ) ابن جدیربن عامربن عبیدبن کعب ربعی حنظلی تمیمی مکنی به ابوبلال (متوفی در 61 هَ . ق .). وی را به نام مادرش مرداس بن ادیة نیز گفته اند. یکی از بزرگان خوارج و از خطبا و دلیران و پارسایان بود. با علی علیه السلام در صفین حضور
مرداشلغتنامه دهخدامرداش . [ م َ ] (اِ) تاریخ و قصه و حکایت . || باغ و بوستان . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
ده مرداسلغتنامه دهخداده مرداس . [ دِه ْ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. واقع در 42هزارگزی شمال خاوری ایذه . دارای 185 تن سکنه ٔ آن آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class
آل مرداسلغتنامه دهخداآل مرداس . [ ل ِ م َ ] (اِخ ) سلسله ای از امرای عرب بنی کلاب که در حلب حکومت کرده اند (414-472 هَ .ق .) اسدالدوله ابوعلی صالح بن مرداس نخستین آنان در حدود سال 412 بحلب آمده و
مردوسلغتنامه دهخدامردوس . [ م َ ] (اِ)گندنای شامی . (برهان قاطع) (از جهانگیری ) (آنندراج ). گونه ای تره که آن را کراث ابو شوشه و گندنای شامی و کراث شامی و قفلوت نیز گویند. || به زبان مردم مراکش ، ملخ . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
مرداسپرملغتنامه دهخدامرداسپرم . [ م ُ اِ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) ریحان القبور. (تذکره ٔ انطاکی ). نوعی مورد و آن آس صحرائی باشد. بخور آن کرم معده را بکشد. (از برهان قاطع). آس بریست و درقوة مانند بادآورده بود و بهترین آن رومی بود و طبیعت آن خشک و گرم بود و در دویم صرع را نافع بود و مقوی معده و جگر بود
مرداسفرملغتنامه دهخدامرداسفرم . [ م ُ اِ ف َ رَ ] (اِ مرکب ) مرداسپرم . مورداسفرم . مورداسپرم . و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
مرداسنجهلغتنامه دهخدامرداسنجه . [ م ُ س َج َ ] (اِخ ) لقب ابوبکر محمدبن مبارک بن محمدبن مبارک بن محمدبن مرداسنجه از مردم بغداد است و از ابوالخطاب نصربن احمدبن بطرقاری سماع دارد و سمعانی گوید ازوسماع احادیث بسیار کردم و به سال 437 که او را ترک گفتم در بغداد زنده ب
مرداسنجیلغتنامه دهخدامرداسنجی . [ م ُس َ ] (ص نسبی ) منسوب به مرداسنجه که لقب اجدادی است . (الانساب سمعانی ورق 521). رجوع به مرداسنجه شود.
بارقیلغتنامه دهخدابارقی . [ رِ ] (اِخ ) سراقةبن مرداس بارقی اکبر. رجوع به بارقی و سراقةبن مرداس بارقی اصغر شود.
شهاب الدولهلغتنامه دهخداشهاب الدوله . [ ش ِ بُدْ دَ ل َ ] (اِخ ) نصربن صالح بن مرداس ابوکامل . دویمین از بنی مرداس به حلب از سال 420 تا 429 هَ . ق . و در این سال در جنگ با فاطمیان کشته شد. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به آل مرداس و نصرب
بارقیلغتنامه دهخدابارقی . [ رِ ] (اِخ ) سراقةالبارقی . دو تن بودند یکی سراقةبن مرداس البارقی اکبر و دیگری سراقةبن مرداس بارقی اصغر که شرح حال هر دو در المؤتلف و المختلف آمدی صص 134-135 آمده است . (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص
مردسلغتنامه دهخدامردس . [ م ِ دَ ] (ع اِ) سنگ کوب . (منتهی الارب ). کلوخ کوب . (مهذب الاسماء). مرداس . (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به مِرداس شود.
مرداسپرملغتنامه دهخدامرداسپرم . [ م ُ اِ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) ریحان القبور. (تذکره ٔ انطاکی ). نوعی مورد و آن آس صحرائی باشد. بخور آن کرم معده را بکشد. (از برهان قاطع). آس بریست و درقوة مانند بادآورده بود و بهترین آن رومی بود و طبیعت آن خشک و گرم بود و در دویم صرع را نافع بود و مقوی معده و جگر بود
مرداسفرملغتنامه دهخدامرداسفرم . [ م ُ اِ ف َ رَ ] (اِ مرکب ) مرداسپرم . مورداسفرم . مورداسپرم . و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
مرداسنجهلغتنامه دهخدامرداسنجه . [ م ُ س َج َ ] (اِخ ) لقب ابوبکر محمدبن مبارک بن محمدبن مبارک بن محمدبن مرداسنجه از مردم بغداد است و از ابوالخطاب نصربن احمدبن بطرقاری سماع دارد و سمعانی گوید ازوسماع احادیث بسیار کردم و به سال 437 که او را ترک گفتم در بغداد زنده ب
مرداسنجیلغتنامه دهخدامرداسنجی . [ م ُس َ ] (ص نسبی ) منسوب به مرداسنجه که لقب اجدادی است . (الانساب سمعانی ورق 521). رجوع به مرداسنجه شود.
ده مرداسلغتنامه دهخداده مرداس . [ دِه ْ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. واقع در 42هزارگزی شمال خاوری ایذه . دارای 185 تن سکنه ٔ آن آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class
آل مرداسلغتنامه دهخداآل مرداس . [ ل ِ م َ ] (اِخ ) سلسله ای از امرای عرب بنی کلاب که در حلب حکومت کرده اند (414-472 هَ .ق .) اسدالدوله ابوعلی صالح بن مرداس نخستین آنان در حدود سال 412 بحلب آمده و
بنومرداسلغتنامه دهخدابنومرداس . [ ب َ م َ ] (اِخ ) رجوع به آل مرداس و بنوکلاب و طبقات السلاطین لین پول ص 103 و 104 شود.