مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) ساکن . برقرار. (منتهی الارب ). که ادامه یابد و قطع نشود . (از متن اللغة).
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ثوب مردم ؛ جامه ٔ کهنه و درپی کرده . (منتهی الارب ). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم ، خلق مرقع. (متن اللغة). لباس کهنه ٔ وصله دار.
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م َ دُ ] (اِ)آدمی . انس . انسان . آدمیزاده . شخص . بشر : دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزایدمردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی .خدای عرش جهان را چنین نهاد نهادکه گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
مرضملغتنامه دهخدامرضم . [ م ِ ض َ ] (ع ص ) شتری که می اندازد بعض سنگ را بر بعض در رفتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
لاییکفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مذهب یک، غیرروحانی، بیعمامه، کلاهی، مکلا، دنیوی، مسجدرو، راشد برادران، اخوان، جناحی غیرحرفهای، آماتور، سیویل، غیرماهر
میرزافرهنگ فارسی عمید۱. [منسوخ] عنوان احترامآمیز در انتهای نام شاهزادگان: ناصرالدینمیرزا، ایرجمیرزا، عباسمیرزا.۲. عنوان احترامآمیز در ابتدای نام افراد باسواد غیرروحانی: میرزاکوچکخان.۳. منشی.۴. عریضهنویس.
سنالغتنامه دهخداسنا. [ س ِ ] (فرانسوی ، اِ) مجلس سالخوردگان که اعضای آن سران روحانی و غیرروحانی ملت اند. (ایران باستان ). مجلسی که اعضای آن از بزرگان و اعیان کشور برگزیده شوند. مجلس اعیان .- سنای پانصدنفری ؛ سنای پانصدنفری مجلسی بود که کلیس تنس در سال <span class
هانری چهارملغتنامه دهخداهانری چهارم . [ ی ِ چ َ رُ ] (اِخ ) (1050-1106 م .) پادشاه آلمان ، پسر هانری سوم ، که در سال 1056 پس از مرگ پدر، در سن 6سالگی به امپراتوری آ
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) ساکن . برقرار. (منتهی الارب ). که ادامه یابد و قطع نشود . (از متن اللغة).
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ثوب مردم ؛ جامه ٔ کهنه و درپی کرده . (منتهی الارب ). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم ، خلق مرقع. (متن اللغة). لباس کهنه ٔ وصله دار.
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م َ دُ ] (اِ)آدمی . انس . انسان . آدمیزاده . شخص . بشر : دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزایدمردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی .خدای عرش جهان را چنین نهاد نهادکه گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
مردمفرهنگ فارسی عمید۱. انسانها؛ آدمیان.۲. [مجاز] کسانی که در یک مکان اقامت دارند؛ ساکنان جایی.۳. انسانهایی که دارای ویژگی یا ویژگیهای مشترکی هستند.۴. (زیستشناسی) [قدیمی، مجاز] مردمک چشم: ◻︎ ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است / ببین که در طلبت حال مردمان چون است (حافظ: ۱۲۶).
خرده مردملغتنامه دهخداخرده مردم . [ خ ُ دَ / دِ م َ دُ ] (اِ مرکب ) مردم خرده پا. مردم کوچک . مردم پایین . طبقه ٔ سوم : ازآن ِ من آسانست که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد و ازآن یکسواران و خرده مردم دشوارتر که بسیار گفتار و دردسر
خرمردملغتنامه دهخداخرمردم . [ خ َ م َ دُ ] (اِ مرکب ) آنکه بصورت مردم و به سیرت به خر ماند. کنایه از احمق . نافهم : نیستی مردم تو بل خرمردمی زیرا که من صورت مردم همی بینم ترا و فعل خر. ناصرخسرو.خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام ا
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) ساکن . برقرار. (منتهی الارب ). که ادامه یابد و قطع نشود . (از متن اللغة).
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ثوب مردم ؛ جامه ٔ کهنه و درپی کرده . (منتهی الارب ). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم ، خلق مرقع. (متن اللغة). لباس کهنه ٔ وصله دار.
دیومردملغتنامه دهخدادیومردم . [ وْ م َ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نوعی از حیوان که به عربی نسناس گویند. (برهان ) (انجمن آرا). نسناس . جنسی از خلق که بر یک پای جهند. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 44). نسناس . (منتهی الارب ). نوعی از حیوان که بهندی آن ر