خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مرده خور پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
مرده خور
لغتنامه دهخدا
مرده خور. [ م ُ دَ / دِ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) مردارخور. مردارخوار. که لاشه ٔ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود. || آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حاضر آید. مرده شوی و نعش کش و قاری و قبرکن و...
-
واژههای مشابه
-
مردة
لغتنامه دهخدا
مردة. [ م َ رَ دَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مارد. متمردان وسرکشان . رجوع به مارد و مَرَدَه (ماده ٔ بعد) شود.
-
مردة
لغتنامه دهخدا
مردة. [ م َ رَدْ دَ ] (ع اِ) فایده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (از متن اللغة) .
-
خاک مرده
لغتنامه دهخدا
خاک مرده . [ ک ِ م ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زمینی که رستنی در آن نباشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || خاک پوک که آب بسیار بخود گیرد : سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است سیل را این خاکهای مرده کاهل میکند. صائب (از آنندراج ). || (ترکیب اضاف...
-
خرده مرده
لغتنامه دهخدا
خرده مرده . [ خ ُ دَ / دِ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) کنایه از ریزه ریزه و زیروزبرشده باشد.(برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).
-
چراغ مرده
لغتنامه دهخدا
چراغ مرده . [ چ َ / چ ِ غ ِ م ُ دَ / دِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مرادف چراغ خاموش و چراغ کشته و چراغ افسرده . (آنندراج ). چراغ بسمل : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابدچراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا؟ حافظ.به گرددیر و حرم دل بدست میگردیم چراغ مرده ٔ ما تا کج...
-
چراغ مرده
لغتنامه دهخدا
چراغ مرده . [ چ َ / چ ِ م ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) تاریک . ظلمانی . بی نور و بی فروغ : مجنون چو شب چراغ مرده افتاده و دیده زاغ برده .نظامی .
-
دریای مرده
لغتنامه دهخدا
دریای مرده .[ دَرْ ی ِ م ُ دَ / دِ ] (اِخ ) بحر المیت . (نفائس الفنون ). دریا یا دریاچه ای مسدود در آسیای غربی در فلسطین در امتداد نهر اردن . مساحت آن 926 کیلومترمربع است . رجوع به دریاچه ٔ لوط و سفرنامه ٔ ناصرخسرو شود.
-
خون مرده
لغتنامه دهخدا
خون مرده . [ ن ِ م ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه ای در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود. (آنندراج ) : هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است آب حیات در نظرش خون مرده است .غنی (از آنندراج ).
-
جوان مرده
لغتنامه دهخدا
جوان مرده . [ ج َ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) پدر یا مادری که فرزند جوانش مرده است . || آنکه بجوانی میرد. || نفرینی است .
-
دو مرده
لغتنامه دهخدا
دو مرده .[ دُو م َ دَ / دِ ] (ص نسبی ) منسوب به دو مرد. آنچه که کفاف دو مرد را دهد؛ خوراک دو مرده : امروز دو مرده بیش گیرد مرکن فردا گوید تربی از اینجا برکن .سعدی (کلیات چ مصفا ص 134).
-
ده مرده
لغتنامه دهخدا
ده مرده . [ دِه ْ م ُ دِ ] (اِخ ) (پنکان ) مرکز دهستان ارزوئیه بخش بافت شهرستان سیرجان . واقع در 72هزارگزی جنوب بافت . سکنه ٔ آن 366 تن . آب آن از قنات تأمین می شود.راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
ده مرده
لغتنامه دهخدا
ده مرده . [ دِه ْ م ُ دِ ] (اِخ ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل . واقع در20هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد.سکنه ٔ آن 626 تن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
ده مرده
لغتنامه دهخدا
ده مرده . [ دَه ْ م َ دَ / دِ ] (ص نسبی ) منسوب به ده نفر مرد و یا زیادتر.(ناظم الاطباء). هر چیز منسوب به ده مرد که کنایه ازبسیاری مرد است چون زر ده مرده و جام ده مرده ، زری و جامی که به مردم بسیار کفایت کند. (از آنندراج ).- ده مرده حلاج بودن ؛ نهای...