مرده شورلغتنامه دهخدامرده شور. [ م ُ دَ / دِ ] (نف مرکب ) غسال که مرده را بشوید و غسل دهد : پس مرده شور باز سر شود و سر و ریشش را به نرمی بشوید. (از ترجمه ٔ النهایه ).- رویش را به آب مرده شورخانه شسته اند ؛ سخت
مردهلغتنامه دهخدامرده . [ م َ رَ دَ ] (ع ص ، اِ) مردة. ج ِ مارد. متمردان و سرکشان : میان او و طواغیت آن ملاعین و مرده ٔ آن شیاطین کارزارهائی رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16). رجوع به مارد
مردعلغتنامه دهخدامردع . [ م ِ دَ] (ع ص ) تیر پیکان فتاده . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). ردیع. (اقرب الموارد). || تیر تنگ سوفار. (منتهی الارب ). تیری که در قسمت فوقانیش در سوفارش تنگی باشد و آن را بکوبند تا گشادتر گردد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || آن که بی نیل مقصودبازگردد از جائی .
مردعلغتنامه دهخدامردع . [ م ُ رَدْدَ ] (ع ص ) قمیص مردع ؛ آن که در وی اثر بوی خوش باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از متن اللغة).
مریضةلغتنامه دهخدامریضة. [ م َ ض َ ] (ع ص ) مؤنث مریض . بیمار. رجوع به مریض شود. || سست حال ؛ریح مریضة؛ یعنی ضعیف حال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شمس مریضة؛ آفتاب که نیک گشاده و صافی نباشد از ابر و جز آن . (منتهی الارب ). آفتاب کم نور. (از اقرب الموارد). || أرض مریضة؛ زمین سست
مرده شورخانهلغتنامه دهخدامرده شورخانه . [ م ُ دَ / دِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) مرده شوخانه . مرده شوی خانه . مغسل . غسال خانه . جائی که مردگان را در آن می شویند و غسل می دهند.
دفنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ] دفن، خاکسپاری، تدفین سنگ قبر، بنای یادبود غسال، مردهشور، گورکن، نعشکش
کارگیریلغتنامه دهخداکارگیری . (اِ مرکب ) در تداول زنان ، کار: مرده شور کارگیریت را ببرد. مرده شورت ببرد با این کارگیریت . || کسی که مرتکب میشود و مباشرت مینماید و متقبل میشود هر کار مهمی را. (ناظم الاطباء).
قبرستانفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی ستان، گورستان دخمه، سردابه غسالخانه، مردهشور(ی)خانه، سردخانۀ پزشکی قانونی سر خاک، سر مزار، مدفن بلوک بهشتزهرا
مردهلغتنامه دهخدامرده . [ م َ رَ دَ ] (ع ص ، اِ) مردة. ج ِ مارد. متمردان و سرکشان : میان او و طواغیت آن ملاعین و مرده ٔ آن شیاطین کارزارهائی رفت که ذکر آن بر صفحات ایام تا قیامت باقی خواهد بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16). رجوع به مارد
مردهلغتنامه دهخدامرده . [ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) فوت کرده . درگذشته . متوفی . که جان از کالبدش بدر رفته است . هالک . وفات کرده . میت : مرده نشودزنده زنده به ستودان شدآئین جهان چونین تا گردون گردان شد. رودکی
مردهفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ زنده] انسان یا حیوان که بیجان شده باشد؛ درگذشته؛ بیجان.۲. (قید) [عامیانه، مجاز] بیحس و حرکت.۳. (صفت) [مجاز] نابودشده.۴. [قدیمی، مجاز] بسیارشیفته؛ عاشق.۵. (صفت) [قدیمی، مجاز] خاموششده.۶. (صفت) [قدیمی، مجاز] خشک؛ لمیزرع.
مردهلغتنامه دهخدامرده . [ م َ دَ / دِ ] (اِ) در تداول نوعی معرفه برای کلمه ٔ مرد، مرد معهود. || (ص ) شجاع . بهادر. (غیاث اللغات ).
دریای مردهلغتنامه دهخدادریای مرده .[ دَرْ ی ِ م ُ دَ / دِ ] (اِخ ) بحر المیت . (نفائس الفنون ). دریا یا دریاچه ای مسدود در آسیای غربی در فلسطین در امتداد نهر اردن . مساحت آن 926 کیلومترمربع است . رجوع به دریاچه ٔ لوط و سفرنامه ٔ نا
دل مردهلغتنامه دهخدادل مرده . [ دِ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) مرده دل . افسرده دل . پژمرده . آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده : چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجابه گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین . فرخی .کو
دو مردهلغتنامه دهخدادو مرده .[ دُو م َ دَ / دِ ] (ص نسبی ) منسوب به دو مرد. آنچه که کفاف دو مرد را دهد؛ خوراک دو مرده : امروز دو مرده بیش گیرد مرکن فردا گوید تربی از اینجا برکن .سعدی (کلیات چ مصفا ص <span cla
خاک مردهلغتنامه دهخداخاک مرده . [ ک ِ م ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زمینی که رستنی در آن نباشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || خاک پوک که آب بسیار بخود گیرد : سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است سیل را این خاکهای مرده کاهل م
خرده مردهلغتنامه دهخداخرده مرده . [ خ ُ دَ / دِ م ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) کنایه از ریزه ریزه و زیروزبرشده باشد.(برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).