مرکب کردنلغتنامه دهخدامرکب کردن . [ م ُ رَک ْ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ترکیب کردن . ترکیب نمودن . بهم آمیختن : خزینه آب و آتش گشت بر گردون که پنداری ز خشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش .ناصرخسرو.
مرقبلغتنامه دهخدامرقب . [ م َ ق َ ] (اِخ ) شهری و حصاری است مشرف به سواحل بحر شام و شهر بانیاس و در یک کوه ساحلی به شکل زیبا و بی نظیری واقع شده است . (از معجم البلدان ).
مرقبلغتنامه دهخدامرقب . [ م ُ رَق ْ ق َ ] (ع ص ) پوستی که از جانب گردن باز کرده باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مرقبلغتنامه دهخدامرقب . [م َ ق َ ] (ع اِ) مرقبة. جای دیده بان بر بلندی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جای بلند دیده بان . (دهار). جای دیده بان . خانه ٔ دیده بان . (زمخشری ). ج ، مَراقب . (اقرب الموارد). و رجوع به مرقبة شود : جاه تو باد میمون طالعجان تو باد
مرکبلغتنامه دهخدامرکب . [ م ُ رَک ْک ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ترکیب . رجوع به ترکیب شود. || زین و یراق ساز. (از انساب سمعانی ).
مرکب سازلغتنامه دهخدامرکب ساز. [ م ُ رَک ْ ک َ ] (نف مرکب ) مرکب سازنده . آن که مرکب میسازد. آن که حرفه ٔ او دوده ٔ مرکب ساختن باشد.
مرکب سازیلغتنامه دهخدامرکب سازی . [ م ُ رَک ْ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل ساختن مرکب . حرفه ٔ ساختن و مهیا کردن دوده ٔ مرکب . || (اِ مرکب ) محل و مکانی که در آنجا دوده ٔ مرکب سازند.
مرکب فروشلغتنامه دهخدامرکب فروش . [ م ُ رَک ْ ک َ ف ُ ] (نف مرکب ) مرکب فروشنده . آنکه دوده ٔ مرکب فروشد. که حرفه ٔ او فروختن دوده ٔ مرکب است .
مرکبلغتنامه دهخدامرکب . [ م ُ رَک ْک ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ترکیب . رجوع به ترکیب شود. || زین و یراق ساز. (از انساب سمعانی ).
مرکبلغتنامه دهخدامرکب . [م َ ک َ ] (ع مص ) مصدر رُکوب است در تمام معانی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به رکوب شود.- یوم المرکب ؛ روزی که خلیفه با زینت و خدم و حشم وعساکر سوار می شود. (ناظم الاطباء).
مرکبلغتنامه دهخدامرکب .[ م َ ک َ ] (ع اِ) برنشستنی از ستور. (منتهی الارب ). اسب . آنچه برآن سوار شوند از قسم مواشی ، اکثر به معنی اسب مستعمل است . (از غیاث ) (آنندراج ). اسب بارگی . باره . برنشستی . برنشست . برنشستنی . بارگیر. سواری . ولید. ج ، مراکب : مجلس و مرکب
مرکبدیکشنری عربی به فارسیدوبه , کرجي , با قايق حمل کردن , سرزده وارد شدن , کشتي کوچک , قايق , هرچيزي شبيه قايق , قايق راني کردن , پيچيده , مختلط , مرکب , چند جزءي , جسم مرکب , لفظ مرکب , بلور دوتايي () محوطه , عرصه , حياط , ترکيب , ترکيب کردن , اميختن
خاک مرکبلغتنامه دهخداخاک مرکب . [ ک ِ م ُ رَک ْ ک َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مراد از موالید ثلاثه است که نباتات و جمادات و حیوانات باشد. (غیاث اللغات ).
جهل مرکبلغتنامه دهخداجهل مرکب . [ ج َ ل ِ م ُ رَک ْ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اعتقاد داشتن بر ماهیت چیزی بطوری که این اعتقاد خلاف ماهیت آن باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). جهل مرکب عبارت است از اعتقاد جازم غیرمطابق با واقع. جهل مرکب عبارت از اعتقاد جازم غیرمطابق است خواه مستند به شبهه باشد و
رسم مرکبلغتنامه دهخدارسم مرکب . [ رَ م ِ م ُ رَک ْ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (اصطلاح منطق ) تعریفی که مشتمل بر ذاتیات و عرضیات باشد رسم مرکب بود و بهترین آن بود که ذاتی جنسی بود تا اول ماهیت به وجهی از وجوه وضع کرده باشند و بعد از آن آنرا بدیگر اوصاف مقید گردانند و چنانکه جنس قریب بود بهتر بو
اجماع مرکبلغتنامه دهخدااجماع مرکب . [ اِ ع ِ م ُ رَک ْ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اتفاق در حکم با اختلاف در مأخذ که با فساد یکی از مآخذ حکم مختلف و اجماع زائل گردد. مثلاً اجماع قائم است بر نقض طهارت در صورت وجود قی و مس معاً، ولی مأخذ نقض در نزد ما قی است و نزد شافعی مس است . پس اگر یکی از این
فعل مرکبلغتنامه دهخدافعل مرکب . [ ف ِ ل ِ م ُ رَک ْ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (اصطلاح دستور) فعلی است که از دو کلمه یا بیشتر تشکیل شود، مانند: آماده شد، به دست گرفت ، اقدام کرد و مانند آن .