مرگ ارزانلغتنامه دهخدامرگ ارزان . [ م َ اَ ] (ص مرکب ) مرگ ارجان . مرگ ارژان . واجب القتل .محکوم به مرگ . مهدورالدم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
خلاشفرشblanket bog, blanket mireواژههای مصوب فرهنگستانپودهزاری در نواحی سردسیر پرباران و مرطوب و مرتفع که زمین پهناوری با شیب ملایم و تخت را پوشانده باشد
کنارۀ زند خارجی ساعدradial border of forearm, margo radialis antebrachii, margo lateralis antebrachiiواژههای مصوب فرهنگستانخطی فرضی در خارجیترین قسمت ساعد که سطح پیشین و پسین ساعد را از هم جدا میکند متـ . کنارۀ زند خارجی lateral border of forearm
واجب القتللغتنامه دهخداواجب القتل . [ ج ِ بُل ْ ق َ ] (ع ص مرکب ) کشتنی و سزاوار کشتن . که کشتن آن لازم باشد. (ناظم الاطباء). مرگ ارزان . (یادداشت مؤلف ).
مهدورلغتنامه دهخدامهدور. [ م َ ] (ع ص ) آنکه حق و یا خون او رایگان و باطل شده است .- مهدورالدم ؛ که خونش حلال است . که خونش مباح است . که کشتن او موجب قصاص یا فدیه نشود. مرگ ارزان . (از یادداشتهای مؤلف ).
مرگ ارجانلغتنامه دهخدامرگ ارجان . [ م َ اَ ] (ص مرکب ) مرگ ارزان . مرگ ارژان . واجب القتل . مهدورالدم . مستوجب قتل . (یادداشت مرحوم دهخدا) : پس از جهت کاری که بر دست وی [ سلمان فارسی ] برفت که بزبان پارسیان مرگ ارجان خوانند یعنی موجب کشتن ، بگریخت و نیارست در ملک عجم بودن .
مرکزراینلغتنامه دهخدامرکزراین . [ م َ ک َ ی َ ] (اِ) به لغت زند و پازند مقداری از گناه باشد که از فعل آن بر فاعل کشتن لازم آید. (برهان ). این لغت در برهان قاطع مصحف مرگ ارزان یعنی محکوم به مرگ است . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بهار تعلیم و تربیت 8:<span class=
زلغتنامه دهخداز. (حرف ) صورت حرف سیزدهم است از حروف هجا و در حساب جُمَّل آن را به هفت دارند و در شمار ترتیبی نماینده ٔ عدد 13 است و نام آن زاء، زای ، زی و ز است . و آن را در مقابل زاء غلیظه «ژ»، زاء خالصه و زاء اخت الراء گویند و در تجوید از حروف اسلیه و ما
مرگلغتنامه دهخدامرگ . [ م ُ ] (اِ) آب بینی که غلیظ و سطبر باشد و آن را خلم نیز گویند. (جهانگیری ) (از برهان ) (ازآنندراج ). || یک نوع زکام که در اسب عارض گردد و از وی به انسان سرایت کند. (ناظم الاطباء).
مرگفرهنگ فارسی عمید۱. مردن؛ موت.۲. [مجاز] نیستی؛ فنا.⟨ مرگ موش: (شیمی) = آرسنیک⟨ مرگومیر: = مرگامرگ⟨ مرگ پایآگیش: [قدیمی] مرگ که پاپیچ همه کس شود.
مرگلغتنامه دهخدامرگ . [ م َ ] (اِ) اسم از مردن .مردن . (برهان ) (آنندراج ). باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). فنای حیات و نیست شدن زندگانی و موت و وفات و اجل . (ناظم الاطباء). از گیتی رفتن . مقابل زندگی و محیا. درگذشت . فوت . کام . هوش . منیت . میتت . وفات . ابویحیی
مرگدیکشنری فارسی به انگلیسیdeath, decease, demise, dissolution, dying, end, ending, expiration, expiry, fatality, fate, grave, necro-, nothingness, passing, quietus
دای مرگلغتنامه دهخدادای مرگ . [ م َ ] (اِخ ) نام موضعی میان همدان و کرمانشاه و بدین موضع جنگی افتاده است میان جلال الدین بن یونس وزیر الناصرلدین الله خلیفه ٔ عباسی و سلطان طغرل سلجوقی در 583 هَ . ق . (از اخبارالدولة السلجوقیة ص 177</sp
پیش مرگلغتنامه دهخداپیش مرگ . [ م َ ] (ص مرکب ) که پیش از کسی میرد. که پیش از وی بدرود حیات گوید. بلاگردان .- پیش مرگ شدن کسی را ؛ برخی او شدن . فدای او شدن . پیش بمردن کسی را. تصدیق او شدن . تصدق او رفتن : الهی پیش مرگت بشوم فلان کار را بکن .
خواب مرگلغتنامه دهخداخواب مرگ . [ خوا / خا ب ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مرگ . خواب عدم . خواب جاوید. خواب اجل . (یادداشت مؤ لف ) : خواب مرگ است هین هله بیدار شو.صفی علیشاه .
زره مرگلغتنامه دهخدازره مرگ . [ زِ رِ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان باسک است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 137 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).