مزه گردانیدنلغتنامه دهخدامزه گردانیدن . [ م َ زَ / زِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) تغییر طعم دادن . بدکردن طعم چیزی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مزه مزه کردنلغتنامه دهخدامزه مزه کردن . [ م َ زَ م َ زَ / م َ زِ م َ زِ ک َ دَ ] (مص مرکب )تطعم کردن . امتصاص کردن . چشیدن . مزمزه کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مجحلغتنامه دهخدامجح . [ م َ / م َ ج َ ] (ع مص ) بزرگ منشی کردن . (آنندراج ) (از منتهی الارب )(از ناظم الاطباء). تکبر کردن . (از اقرب الموارد).
مجحلغتنامه دهخدامجح . [ م َ ج َ ] (ع مص ) خرسند و شاد شدن به ذکر کسی . (از آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). شادمان شدن به چیزی . (از اقرب الموارد).
مجحلغتنامه دهخدامجح . [ م ُ ج ِح ح ] (ع ص )زن آبستن شونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). باردارو آبستن و یا نزدیک به زاییدن . (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). ج ، مَجاح ّ. (ذیل اقرب الموارد).
بر دل سرد کردنلغتنامه دهخدابر دل سرد کردن . [ ب َ دِ س َ ک َ دَ ](مص مرکب ) کنایه از ناخوش و بی مزه گردانیدن . (آنندراج ). بر طبع خوردن . (مجموعه ٔ مترادفات ) : عاق است بمذهب مروت فرزند پدر نکرده خدمت خاص این پدری که بهر ما کردلذات بهشت بر دلت سرد.<p class="a
اصلاللغتنامه دهخدااصلال . [ اِ ] (ع مص ) اصلال گوشت ؛ گندیدن آن . (از قطر المحیط). گنده وبدبوی شدن گوشت . (منتهی الارب ). گندا شدن گوشت . (تاج المصادر بیهقی ). گندیده شدن گوشت . || طول زمان آب را تغییر دادن . (از قطر المحیط). برگردیده رنگ و مزه گردانیدن آب را دیرماندگی . (منتهی الارب ).
احماضلغتنامه دهخدااحماض . [ اِ ] (ع مص ) ترش مَزه گردانیدن . ترشانیدن . || احماض ارض ؛ حمض ناک گردیدن زمین . || احماض اِبل ؛ گیاه شور خوردن شتران . || گیاه شور چرانیدن شتر. || شور و ترش شدن . || بازگردانیدن کسی را از کاری . (منتهی الارب ). || مزاح کردن . خوشمزگی کردن . مزاح و خوش طبعی کردن .لط
مزهلغتنامه دهخدامزه . [ م َزْه ْ ] (ع مص ) لاغ کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). مَزح . (اقرب الموارد). مزاح نمودن . (از ناظم الاطباء).
مزهلغتنامه دهخدامزه . [ م َ زَ / زِ / م َزْ زَ / زِ ] (اِ) طَعم . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (صحاح الفرس ). احساس و ادراکی که پس از تأثیر یک شی ٔ بر روی حس ذائقه حاصل میشود. طعم ، و آن چیزی
مزهفرهنگ فارسی عمید۱. کیفیتی که از چشیدن یا نوشیدن چیزی احساس شود مثل شوری، تلخی، و شیرینی؛ طعم.۲. [مجاز] خوراک مختصری که با شراب میخورند.۳. [قدیمی، مجاز] بهره؛ نصیب.⟨ مزه دادن (داشتن): (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خوشایند بودن.
حاجی حمزهلغتنامه دهخداحاجی حمزه . [ ح َ زَ ] (اِخ ) قریه ای است بزرگ مرکز ناحیتی مرکب از هشت قریه در حدود ولایت قسطمونی در شمال غربی آماسیه بر ساحل رود قزل آیرماق . (قاموس الاعلام ترکی ).
حاجی حمزهلغتنامه دهخداحاجی حمزه . [ ح َ زَ ] (اِخ ) یکی از بزرگان زمان امیر شیخ حسن کوچک است . رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 177 و 198 و حبط ج 2 ص 7
خوامزهلغتنامه دهخداخوامزه . [ خوا / خا م َ زَ / زِ ] (اِ) قوت لایموت . (یادداشت مؤلف ). خوردنی و قوت به اندازه ٔ کفایت روز. (ناظم الاطباء).
خوش غمزهلغتنامه دهخداخوش غمزه . [ خوَش ْ / خُش ْ غ َ زَ / زِ ] (ص مرکب ) باغمزه . عشوه گر. خوش ادا. خوش اطوار : خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پرعنبر ز توپیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته .<p clas
خوشمزهلغتنامه دهخداخوشمزه . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ زَ / زِ ] (ص مرکب ) عذب . گوارا. لذیذ. (یادداشت مؤلف ) : ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است که بر او اهل خرد خوشمزه و بوی ثمارند. <p cla