مستحقلغتنامه دهخدامستحق . [ م ُ ت َ ح ِق ق ] (ع ص ) نعت فاعلی از استحقاق . رجوع به استحقاق شود. سزاوارشونده . (آنندراج ). مستوجب . (اقرب الموارد). سزاوار. لایق . شایسته . درخور. ارزانی : بود پادشا مستحق تر کسی که دارد نگه چیز و دارد بسی . ا
مستحقدیکشنری عربی به فارسیمقتضي , حق , ناشي از , بدهي , موعد پرداخت , سر رسد , حقوق , عوارض , پرداختني
استأهلدیکشنری عربی به فارسیاستحقاق داشت (پيدا كرد) , شايسته بود , شايستگى پيدا كرد , صلاحيت داشت , مستحقّ (مستوجب) شد
درخورفرهنگ مترادف و متضادبایسته، برازنده، بسزا، سزاوار، شایان، شایسته، صلاحیتدار، فراخور، لایق، محق، مستحق، مستوجب، مناسب