مستمندلغتنامه دهخدامستمند. [ م ُ م َ ] (ص مرکب )غمین و اندوهناک . (جهانگیری ). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه . چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد. (برهان ). اندوهگین . غمگین . (غیاث ). مستومند. زار. ملول . پریشان . غمنده : به چشم آمدش هوم خود ب
مستمندانهلغتنامه دهخدامستمندانه . [ م ُ م َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب )فقیرانه و نیازمندانه . هر چیز منسوب به فقر و پریشانی و تنگدستی . (ناظم الاطباء). رجوع به مستمند شود.
مستمندیلغتنامه دهخدامستمندی . [ م ُ م َ ] (حامص مرکب ) مستمند بودن . غمگین بودن . || محتاج بودن . احتیاج داشتن . رجوع به مستمند شود : گفتی به پرسش تو چو آیم چه آورم رحمی بیار بر من و بر مستمندیم .کمال خجندی .
مستمندانهلغتنامه دهخدامستمندانه . [ م ُ م َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب )فقیرانه و نیازمندانه . هر چیز منسوب به فقر و پریشانی و تنگدستی . (ناظم الاطباء). رجوع به مستمند شود.
مستمندیلغتنامه دهخدامستمندی . [ م ُ م َ ] (حامص مرکب ) مستمند بودن . غمگین بودن . || محتاج بودن . احتیاج داشتن . رجوع به مستمند شود : گفتی به پرسش تو چو آیم چه آورم رحمی بیار بر من و بر مستمندیم .کمال خجندی .