مستوفالغتنامه دهخدامستوفا. [ م ُ ت َ ] (ع ص ) مستوفی . تمام گرفته شده . (غیاث ). بسیار. کافی : قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست . مسعودسعد.و رجوع به مستوفی ̍ شود.
مستوفیلغتنامه دهخدامستوفی . [ م ُ ت َ ] (اِخ ) (حمداﷲ ...) خواجه احمدبن ابی بکر قزوینی . مورخ قرن هشتم هجری . رجوع به حمداﷲ مستوفی شود.
مستوفیلغتنامه دهخدامستوفی . [ م ُ ت َ ] (اِخ ) احمدبن حامدبن محمد اصفهانی از رؤسای دولت سلجوقی و عم عماد اصفهانی کاتب . رجوع به احمد... شود.
مستوفیلغتنامه دهخدامستوفی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ، اِ) مستوف . نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد. (از اقرب الموارد). || تمام را فراگیرنده . (از منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به استیفاء شود. || سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد. (غیاث ) (آنندراج
مستوفیلغتنامه دهخدامستوفی . [ م ُ ت َ فا ] (ع ص ) نعت مفعولی از استیفاء. حق که بطور کامل گرفته شده باشد. (از اقرب الموارد). || کامل . جامع. مفصل . به تفصیل : شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده . (کلیله و دمنه ). علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید... تصنیفی
وافیفرهنگ مترادف و متضاد۱. بس، بسنده، فراوان، کافی، مستوفا، مشبع، مکفی ۲. باکفایت، سزاوار، لایق ۳. باوفا
کاملفرهنگ مترادف و متضاد۱. تام، تمام، جامع، درست، متکامل، مستوفا، مکمل، نیک ۲. بیعیب، بینقص ۳. پر ۴. خردمند، دانا، عالم، فاضل ۵. جاافتاده، مسن ≠ ناقص