مستولیلغتنامه دهخدامستولی . [ م ُ ت َ ](ع ص ) مستول . نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده . (از اقرب الموارد). || چیزی را به دست آورنده . (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده . (غیاث ) (آنندراج ). چیره شونده و غالب شونده ب
شیرک کردنلغتنامه دهخداشیرک کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شیرک ساختن . دل دادن و دلیر کردن و مستولی ساختن . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). ایساد. تجری دادن . (یادداشت مؤلف ) : به خون غمزه ات عشوه را کرده شیرک ثواب شهید تو چشمک بهایت . <p
تغلیبلغتنامه دهخداتغلیب . [ ت َ ] (ع مص ) چیره گردانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ). || مستولی ساختن کسی را بر بلا بقهر. (از اقرب الموارد). || به اصطلاح از روی غلبه چیزی را در تحت حکم چیز دیگر آوردن . یقال : عرب علفها تبناً و ماء بارداً. چه معنی تعلیف چرانید
گماشتنلغتنامه دهخداگماشتن .[ گ ُ ت َ ] (مص ) کسی را بر کاری گذاشتن . (فرهنگ رشیدی ). نصب کردن . مسلط کردن . مستولی ساختن : کجا گوهری چیره شد زین چهاریکی آخشیجش بر او بر گمار. ابوشکور.ای جهانداری کاین چرخ ز تو حاجت خواست که تو بر
مستولیلغتنامه دهخدامستولی . [ م ُ ت َ ](ع ص ) مستول . نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده . (از اقرب الموارد). || چیزی را به دست آورنده . (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده . (غیاث ) (آنندراج ). چیره شونده و غالب شونده ب
مستولیلغتنامه دهخدامستولی . [ م ُ ت َ ](ع ص ) مستول . نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده . (از اقرب الموارد). || چیزی را به دست آورنده . (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده . (غیاث ) (آنندراج ). چیره شونده و غالب شونده ب