مست (خودمانی)دیکشنری فارسی به انگلیسیcockeyed, pickled, pie-eyed, plastered, smashed, stoned, tight, wasted
گمستلغتنامه دهخداگمست . [ گ َ م َ ] (اِ) جوهری است فرومایه و ارزان و رنگ آن کبود به سرخی مایل میباشد و معدن آن به مدینه طیبه نزدیک است . گویند در پیاله و ظروف گمست هرچند شراب خورند مستی نیاورد و اگر قدری از آن در قدح شراب اندازند همین خاصیت دهد و اگر در زیر بالین گذارند و بخوابند خوابهای خوش
مستلغتنامه دهخدامست . [ م َ ] (ص ) شراب خواره ای که شراب در وی اثر کرده باشد. (ناظم الاطباء). می زده . دگرگون شده از آشامیدن می و غیره . سخت بی خود از شراب . مقابل سرخوش و شنگول . (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل هوشیار، و با لفظ کردن و شدن و رفتن و افتادن مستعمل است . (آنندراج ). ثَمِل . (دهار)
مستلغتنامه دهخدامست . [ م َ ] (ص ) شراب خواره ای که شراب در وی اثر کرده باشد. (ناظم الاطباء). می زده . دگرگون شده از آشامیدن می و غیره . سخت بی خود از شراب . مقابل سرخوش و شنگول . (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل هوشیار، و با لفظ کردن و شدن و رفتن و افتادن مستعمل است . (آنندراج ). ثَمِل . (دهار)
مستلغتنامه دهخدامست . [ م ُ ] (اِ) بیخ گیاهی خوشبوی که به عربی سعد گویند و تخم آن را تودری خوانند. (برهان ) (از جهانگیری ). مُشت . (جهانگیری ).
مستلغتنامه دهخدامست . [م ُ ] (اِ) گله و شکوه و شکایت . (برهان ). شکایت . (جهانگیری ) (انجمن آرا). گله . (غیاث ). شکوی : بخت نخواهد گرفت دست من مستمندچرخ نخواهد شنید مست من مستهام . فلکی .- بمست ؛ گله مند.
مستفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که در اثر خوردن نوشابۀ الکلی از حال طبیعی خارج شده.۲. [قدیمی، مجاز] خمارآلود: چشم مست.۳. [قدیمی، مجاز] شادمان.۴. [قدیمی، مجاز] عصبانی.۵. [قدیمی، مجاز] غافل.
مستفرهنگ فارسی عمید۱. گله؛ شکایت: ◻︎ ای از ستیهش تو همه مردمان به مست / دعویت سخت منکر و معنیت خام و سست (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۷۸).۲. نالهوزاری.۳. غم؛ اندوه.
حسن مستلغتنامه دهخداحسن مست . [ ح َ س َ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کسایر بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد، 24هزارگزی جنوب باختری بجنورد. کوهستانی ، معتدل . سکنه ٔ آن شش تن ،شیعه ٔ فارسی زبان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
پیرمستلغتنامه دهخداپیرمست . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 64هزارگزی جنوب خاوری زرقان . کنار راه فرعی بند امیربه سلطان آباد. جلگه ، معتدل ، مالاریائی . دارای 130 تن سکنه . آب آن از رود کر، م
تامستلغتنامه دهخداتامست .[ م َ ] (اِخ ) قریه ای است کتامه و زنانه را نزدیک مسیله و اشیر، در مغرب . (از معجم البلدان ج 2 ص 354).
ختن مستلغتنامه دهخداختن مست . (اِخ ) نام قریتی است به 28 هزار و پانصدگزی شرق تکزار حکومت سنگ چارک شبرغان از متعلقات ولایت مزارشریف . این نقطه بین خط 66 درجه و 31 دقیقه و <span class="hl" dir="lt
حب الدهمستلغتنامه دهخداحب الدهمست . [ ح َب ْ بُدْ دَ م َ ] (ع اِ مرکب ) حبةالغار. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حب رند. رجوع به حب الغار شود.