مشتاقلغتنامه دهخدامشتاق . [ م ُ ] (اِخ ) ملا حسین . از ولایت شیراز است و هم در آنجا به قصه خوانی میگذرانید. این رباعی از او به نظر رسیده :هر لحظه ز من روایتی می شنوی وز قصه ٔ من شکایتی می شنوی سوز دل من فسانه می پنداری من مردم و تو حکایتی می شنوی .(از آتشک
مشتاقلغتنامه دهخدامشتاق . [ م ُ ] (ع ص ) (از «ش و ق ») آزمند چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آرزومند. (مهذب الاسماء). آزمند به چیزی . آرزومند. و بسیار مایل و راغب و طالب و دارای شوق . (ناظم الاطباء). خواهان : سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش عجب نی ار تبت
مشتاقدیکشنری فارسی به انگلیسیablaze, agog, aspirant, anxious, athirst, bent, cheerful, desirous, eager, forward, hungry, impatient, itchy, keen, ready, solicitous, thirsty, willing, zealous
مستأیکلغتنامه دهخدامستأیک . [ م ُ ت َءْ ی ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازمصدر استئیاک . || انبوه و درهم پیچیده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استئیاک شود.
مشتاق اصفهانیلغتنامه دهخدامشتاق اصفهانی . [ م ُ ق ِ اِ ف َ ] (اِخ ) میر سیدعلی مشتاق . در حدود سال 1101 هَ .ق . / 1689 م . در اصفهان زاده شده و به سال 1171 هَ .ق . در
مشتاق وارلغتنامه دهخدامشتاق وار. [م ُ ] (ق مرکب ) مشتاق مانند. آرزومندانه : گفت روزی میشدم مشتاق وارتا ببینم در بشر انوار یار.مولوی (مثنوی چ خاور ص 169).
مشتاقانهلغتنامه دهخدامشتاقانه . [ م ُ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) بطور اشتیاق و آرزومند دیدار. (ناظم الاطباء). مشتاق وار. آزمندانه .
مشتاقیلغتنامه دهخدامشتاقی . [ م ُ ] (حامص ) خواهانی . آرزومندی . عاشقی . مشتاق و آرزومند بودن : مشتاقی به که ملولی . (گلستان ).به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی . سعدی (دیوان چ فروغی ص <span class=
مشتاقیفرهنگ فارسی عمیدمشتاق بودن؛ آرزومندی: ◻︎ مشتاقی و مهجوری دور از تو، چنانم کرد / کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی (حافظ: ۹۸۴).
مشتاق اصفهانیلغتنامه دهخدامشتاق اصفهانی . [ م ُ ق ِ اِ ف َ ] (اِخ ) میر سیدعلی مشتاق . در حدود سال 1101 هَ .ق . / 1689 م . در اصفهان زاده شده و به سال 1171 هَ .ق . در
مشتاق وارلغتنامه دهخدامشتاق وار. [م ُ ] (ق مرکب ) مشتاق مانند. آرزومندانه : گفت روزی میشدم مشتاق وارتا ببینم در بشر انوار یار.مولوی (مثنوی چ خاور ص 169).
مشتاقانهلغتنامه دهخدامشتاقانه . [ م ُ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) بطور اشتیاق و آرزومند دیدار. (ناظم الاطباء). مشتاق وار. آزمندانه .
مشتاقیلغتنامه دهخدامشتاقی . [ م ُ ] (حامص ) خواهانی . آرزومندی . عاشقی . مشتاق و آرزومند بودن : مشتاقی به که ملولی . (گلستان ).به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی . سعدی (دیوان چ فروغی ص <span class=
دورمشتاقلغتنامه دهخدادورمشتاق . [ م ُ ] (اِخ ) دهی است از بخش قیدار شهرستان زنجان . دارای 315 تن سکنه . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).