مضخلغتنامه دهخدامضخ . [ م َ ] (ع مص ) آلودن اندام را به بوی خوش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از تاج العروس ).
مدخلغتنامه دهخدامدخ . [ م َ ] (ع اِمص ) بزرگی . (منتهی الارب ). عظمت . || معونت تام . (اقرب الموارد) (متن اللغة). اعانت کامل . (ناظم الاطباء). || (مص ) تمام تر یاری دادن . (منتهی الارب ). به کمال یاری واعانت کردن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || بزرگ شدن . (از اقرب الموارد) (فرهنگ خطی
مدیخلغتنامه دهخدامدیخ . [ م َ / م ِدْ دی ] (ع ص ) بزرگ و ارجمند. (منتهی الارب ). عظیم عزیز. (اقرب الموارد) (متن اللغة). مادخ . متمادخ . (متن اللغة). ج ، مُدَخاء.
مذخلغتنامه دهخدامذخ . [ م َ ذَ ] (ع اِ) انگبین گلنار. (ناظم الاطباء). مذح . (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به مَذَح شود.
مذیخلغتنامه دهخدامذیخ . [ م ُ ذَی ْ ی ِ ] (ع ص ) رام گرداننده . (آنندراج ). نعت فاعلی است از تذییخ به معنی رام گردانیدن . رجوع به تذییخ شود. || نخلی که قبول نکند گشن را. (آنندراج ): ذیخت النخلة؛ لم تقبل الابار و لم تعقد شیئاً. (متن اللغة). رجوع به تذییخ شود. || خوار و حقیر کننده . غالب . (ناظ
میدخلغتنامه دهخدامیدخ . [ دَ ] (اِ) اسب سرخان . (ناظم الاطباء). در برخی فرهنگهابه معنی اسب بوزه است یعنی نیله ٔ مایل به سفیدی . (از شعوری ج 2 ورق 362). || اسب سرکش . (ناظم الاطباء). اسب سرکش و حرون . (از شعوری ج <span class="
مضخملغتنامه دهخدامضخم . [ م ِ خ َ ] (ع ص ) سخت کوفت و زد و کوب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). آن که به سختی صدمه وارد می کند و می زند. (ناظم الاطباء). || مهتر بزرگ کلان جثه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مضخةلغتنامه دهخدامضخة. [ م ِ ض َخ ْ خ َ ] (ع اِ) نی و جز آن میان کاواک که در آن چوب و مانند آن اندازند تا به کسی آب پاشند، و به هندی بچکاری است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). آب دزدک ، یعنی نی و یا چیز دیگری مانند آن که میان کاواک باشدو در میان آن چوبی قرار داده اند که چون سر
مضخةدیکشنری عربی به فارسیتلمبه , تلمبه زني , صداي تلمبه , تپش , تپ تپ , با تلمبه خالي کردن , باتلمبه بادکردن , تلمبه زدن
آغشتنلغتنامه دهخداآغشتن . [ غ َ / غ ِ ت َ ] (مص ) تر نهادن . خیس کردن . خیساندن . فژغردن . نرم کردن با تری و نم . سرشتن . آغاریدن . آغاردن . انقاع . نقع. || آلودن . ضمخ . تضمیخ . مضخ . تضمخ . لطخ . تلطیخ . تر کردن . رجوع به آغشته شود. || و بمعنی آمیختن و مزج و
مضخملغتنامه دهخدامضخم . [ م ِ خ َ ] (ع ص ) سخت کوفت و زد و کوب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). آن که به سختی صدمه وارد می کند و می زند. (ناظم الاطباء). || مهتر بزرگ کلان جثه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مضخةلغتنامه دهخدامضخة. [ م ِ ض َخ ْ خ َ ] (ع اِ) نی و جز آن میان کاواک که در آن چوب و مانند آن اندازند تا به کسی آب پاشند، و به هندی بچکاری است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). آب دزدک ، یعنی نی و یا چیز دیگری مانند آن که میان کاواک باشدو در میان آن چوبی قرار داده اند که چون سر
مضخةدیکشنری عربی به فارسیتلمبه , تلمبه زني , صداي تلمبه , تپش , تپ تپ , با تلمبه خالي کردن , باتلمبه بادکردن , تلمبه زدن