مضورلغتنامه دهخدامضور. [ م ُ ] (ع مص ) زبان گز شدن شیر. (تاج المصادر بیهقی ). ترشو شدن شیر. (المصادر زوزنی ). ترش و زبان گز گردیدن شیر. || سخت سپید گشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
مدورلغتنامه دهخدامدور. [ م ُ دَوْ وَ ] (ع ص ) گرد. مدحرج . چرخی . چنبری . گلوله ای . مستدیر. (یادداشت مؤلف ). دایره وار. کروی : صلتی هان سپری بود که گر خواهم از اوپر توان کرد ز دینار مدور دو سپر. فرخی .بچگان زاد مدور همه بی قد و ق
مدورلغتنامه دهخدامدور. [ م ُ دَوْ وِ ] (ع ص ) آنکه دور می گرداند. (ناظم الاطباء). گرداننده . (آنندراج ): دَوَّرَه ُ؛ جعله یدور. (متن اللغة). رجوع به تدویر شود. || گرد و مدور گرداننده ٔ چیزی . (آنندراج ). نعت فاعلی است از تدویر به معنی گرد و دایره کردن چیزی را. رجوع به تدویر شود.
مذورلغتنامه دهخدامذور. [ م ُذْ وِ] (ع ص ) ترساننده . (آنندراج ). نعت فاعلی است از اذارة، به معنی ترساندن و رماندن . رجوع به اذارة شود.
مدورفرهنگ فارسی عمید۱. گِرد؛ دایرهمانند.۲. (اسم) (ادبی) در بدیع، یک مصراع از شعر که میتوان آن را به شکل دایره نوشته و از هر کلمه شروع به خواندن کرد.
ماضرلغتنامه دهخداماضر.[ ض ِ ] (ع ص ) اسم فاعل از مضر و مضور. (از اقرب الموارد). || شیر ترش زبان گز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شیری زبان گز پیش از ستبر شدن . (از اقرب الموارد). شیری زبان گز و تیز پیش از کلچیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || شیرنیک سپید. (منتهی الارب ) (آنندر