معدانلغتنامه دهخدامعدان . [ م َ ] (اِخ ) ابن جواس بن فروةبن سلمةبن المنذر المضرب السکونی کندی . (متوفی در حدود 30 هَ. ق .). از شعرای مخضرمین است . نصرانی بود و در ایام عمربن خطاب اسلام آورد و در کوفه اقامت گزید. (از اعلام زرکلی چ 2</
معدانلغتنامه دهخدامعدان . [ م َ ع َدْدا ] (ع اِ) جای دفته ٔ (کذا) زین از هر دو پهلو. (منتهی الارب ذیل «ع دد»). دوپهلوی انسان و جز انسان و گویند جای دو پای سوار براسب که شامل است بر فاصله ٔ رأس دو کتف اسب تا قسمت عقب شکم آن . (از اقرب الموارد ذیل معد). آنچه میان سر دو کتف است تا مؤخر شکم آن .
ابن معدانلغتنامه دهخداابن معدان . [ اِ ن ُ م َ ] (اِخ ) یکی از خوشنویسان و عارفین بفن کتابت . و اسحاق بن ابراهیم معلم مقتدر و اولاد او در خط شاگرد ابن معدان بوده اند. (ابن الندیم ).
محضونلغتنامه دهخدامحضون . [ م َ ] (ع ص ) در کنار گرفته . حضانت شده . دربردارنده . حاوی : مشتمل دقایق جهانداری و محضون حقایق کامگاری . (روضةالعقول ، از مرزبان نامه چ تهران مقدمه ٔ مصحح ، صفحه ٔ «ح »).
يَمْهَدُونَفرهنگ واژگان قرآنآماده می کنند - ذخيره می کنند (کلمه يمهدون از مهد است ، که به معناي گستردن بستر و استفاده از آن است )
معدانبارلغتنامه دهخدامعدانبار. [ م َ اَم ْ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم پرخوار و شکم پرست باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
حسن معدانیلغتنامه دهخداحسن معدانی . [ ح َ س َ ن ِ م ِ ] (اِخ ) ابن رحال مغربی فقیه مالکی . قاضی مکناسة بود و در آنجا در 1140 هَ . ق . درگذشت . او راست : «الارفاق فی مسائل الاستحقاق » و دو حاشیه که در هدیة العارفین ج 1 ص <span class
ابن معدانلغتنامه دهخداابن معدان . [ اِ ن ُ م َ ] (اِخ ) یکی از خوشنویسان و عارفین بفن کتابت . و اسحاق بن ابراهیم معلم مقتدر و اولاد او در خط شاگرد ابن معدان بوده اند. (ابن الندیم ).
تجیبیلغتنامه دهخداتجیبی . [ ت ُ ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن معدبن عیسی یا معدان بن عیسی بن وکیل التجیبی الاندلسی . رجوع به احمدبن معدان ... در همین لغت نامه و معجم المطبوعات ج 1 ستون 628 - 629 ش
معدانبارلغتنامه دهخدامعدانبار. [ م َ اَم ْ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم پرخوار و شکم پرست باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
شمعدانلغتنامه دهخداشمعدان . [ ش َ ] (اِ مرکب ) معرب آن نیز شمعدان است و به صورت شمعدانات و شماعدین جمع بندند. ظرفی که در آن شمع قرار گیرد.(فرهنگ فارسی معین ) (از اقرب الموارد). ظرفی که در آن شمع چراغ را می گذارند. قندیل . کبه دان . (ناظم الاطباء). آنچه در آن شمع نهند سوختن و روشنی دادن را، مانن
ابن معدانلغتنامه دهخداابن معدان . [ اِ ن ُ م َ ] (اِخ ) یکی از خوشنویسان و عارفین بفن کتابت . و اسحاق بن ابراهیم معلم مقتدر و اولاد او در خط شاگرد ابن معدان بوده اند. (ابن الندیم ).