معقارلغتنامه دهخدامعقار. [ م ِ ] (اِ) صمغ درخت آلو را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صمغ اجاص است . (اختیارات بدیعی ) (الفاظ الادویه ).
معقارلغتنامه دهخدامعقار. [ م ِ ] (ع ص ) زین که ستور را پشت ریش کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
محقورلغتنامه دهخدامحقور. [م َ ] (ع ص ) پنج حرف از حروف الفباء، مجموع در این کلام : «جد قطب ». (ناظم الاطباء). رجوع به محقورة شود.
معقورلغتنامه دهخدامعقور. [ م َ ] (ع ص ) خسته . (منتهی الارب ). و مجروح . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پی زده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
محقرلغتنامه دهخدامحقر. [ م ُ ح َق ْ ق َ ] (ع ص ) مختصر. کم مایه . اندک . ناچیز : در آب وآتش چون بنگریست حشمت توبه چشمش آمد پست و محقر آتش و آب . مسعودسعد.خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش گر چه نه جنس پیشکش است این محقرش . <p