مفوقلغتنامه دهخدامفوق . [ م ُ ف َوْ وَ ](ع ص ) خوردنی و نوشیدنی که اندک اندک گیرند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
میفاقلغتنامه دهخدامیفاق . (ع اِ) مَوفِق . اتیتک لمیفاق الهلال ؛ آمدم ترا هنگام برآمدن هلال . (ناظم الاطباء)؛ ای موفقه (منتهی الارب ، ماده ٔ وف ق ).
مفاویقلغتنامه دهخدامفاویق . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُفیق . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ِ مفیق و مفیقة.(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مفیق شود.
مفیقلغتنامه دهخدامفیق . [ م ُ ] (ع ص ) هوشیار. (غیاث ) (آنندراج ) : این مثل از خود نگفتم ای رفیق سرسری مشنو چو اهلی و مفیق . مولوی . || بیدارشونده . بیدار : ز خواب هوی گشت بیدار هر کس نخواهم شدن من ز
مفکدیکشنری عربی به فارسیاچار پيچ گوشتي , پيچ کش , اچار , مهره پيچ , مهره گشا , بست , بندقيقاجي , ميله الصاقي , گلنگدن , وجب کننده