ملالغتنامه دهخداملا. [ م َ ] (از ع ، ص ) پر : خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان آبی به ریق می خورد از ناودان برف . کمال الدین اسماعیل .- ملا شدن ؛ پر شدن : دل ز افتعال اهل زمان
رویلغتنامه دهخداروی . (اِ) چهر. چهره . رخ . رخسار. وجه . صورت . محیا. مطلع. طلعت . معرف . منظر. دیدار. گونه . سیما. رو. (یادداشت مؤلف ). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. (
اعتبردیکشنری عربی به فارسیرسيدگي کردن (به) , ملا حظه کردن , تفکر کردن , پنداشتن , فرض کردن , خيال کردن , برچسب دار
زيارةدیکشنری عربی به فارسیديدن کردن از , ملا قات کردن , زيارت کردن , عيادت کردن , سرکشي کردن , ديد و بازديد کردن , ملا قات , عيادت , بازديد , ديدار
انخفضدیکشنری عربی به فارسینرم کردن , ملا يم کردن , اهسته ترکردن , شيرين کردن , فرونشاندن , خوابانيدن , کاستن , از , کم کردن , نرم شدن