ملماسلغتنامه دهخداملماس . [ م ِ ] (ع اِ) در ابیات ملحقه ٔ نصاب به معنی قلم آورده ، و دردیگر کتب یافته نشد. (غیاث ) (آنندراج ) : الماس قلمتراش و ملماس قلم انقاس مداد و نام جنسش حبر است .(نصاب الصبیان چ برلین ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملمازلغتنامه دهخداملماز. [ م َ ] (اِ) گونه ٔ رنگرزان بود که جامه بدان رنگ کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 188). گونه ٔ رنگرزان بود که جامه بدان زرد کنند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). رنگی و گونه ای باشد که رنگرزان جامه بدان رنگ کنند و آن را مَلمیز نیز گویند. (
ملموسلغتنامه دهخداملموس . [ م َ ](ع ص ) لمس شده . به دست سوده شده . (از ناظم الاطباء). ببسائیده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وآنکه را بد ز پیل ملموسش دست و پای سطبر پر بؤسش گفت شکلش چنانکه مضبوط است راست همچون عمود مخروط است . س
لمازیدنلغتنامه دهخدالمازیدن . [ ل َ دَ ] (مص ) در لغت نامه ٔ اسدی ذیل «ملماز» این بیت آمده است : دلبرا زو کی مجال حاسدغماز تورنگ من با تونگیرد بیش از این ملماز تو. رودکی .رجوع به کلمه ٔ ملماز در لغت نامه ٔ اسدی و ملماس در این لغت نامه
قلم تراشلغتنامه دهخداقلم تراش . [ ق َ ل َ ت َ ] (اِ مرکب ) نوعی از کارد درازدسته که بدان قلم تراشند. چاقو و گزلکی که بدان قلم و جز آن میتراشند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قسمی چاقوی ظریف که قلم های نیی را با آن میتراشند : الماس قلمتراش و ملماس قلم انقاس مداد و نام