ملک ستانلغتنامه دهخداملک ستان . [ م ُ س ِ ] (نف مرکب ) ملک ستاننده . ستاننده ٔ مملکت .کشورستان . مملکت گیر. ضبطکننده ٔ کشورها : جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست مدح ملکی مال دهی ملک ستانی . فرخی .و ان یکاد همی خواند جبرئیل امین ه
مئلقلغتنامه دهخدامئلق . [م ِءْ ل َ ] (ع ص ) احمق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). || مردی که گاهی دیوانه و گاهی بهوش باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
میلکلغتنامه دهخدامیلک . [ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مزارعی بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع در 39هزارگزی شمال برازجان با 107 تن سکنه . آب آن از چاه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="ltr
میلکلغتنامه دهخدامیلک . [ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین واقعدر 38هزارگزی شمال باختری معلم کلایه . با 202 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . زیارتگاهی به نام اسماعیل دارد. (از ف
ملک ستانیلغتنامه دهخداملک ستانی . [ م ُ س ِ ] (حامص مرکب ) مملکت گیری و پیروزی . (ناظم الاطباء). کشورستانی . و رجوع به ملک ستان شود.
ملک گیرلغتنامه دهخداملک گیر. [ م ُ ] (نف مرکب ) گیرنده ٔ ملک . تصرف کننده ٔ ملک . ملک گشای . ملک ستان : پذیرای رای وزیران شدندکه از جمله ٔ ملک گیران شدند. نظامی .بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملک بخش دولتش را خلق عالم سال و مه در زینه
ملک سپاریلغتنامه دهخداملک سپاری . [ م ُ س ِ ] (حامص مرکب ) سپردن ملک . تفویض مملکت . واگذاری کشور و پادشاهی به دیگر کس : ای ملک ستانی که بجز ملک سپاری با تو ندهد فایده یک ملک ستان را.انوری (از آنندراج ).
و ان یکاد خواندنلغتنامه دهخداو ان یکاد خواندن .[ وَ اِ ی َ / اِی ْ ی َ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) آیه ٔ«و ان یکاد» برای چشم زخم بر کسی دمیدن : و ان یکاد همی خواند جبرئیل امین همی دمید بر آن پادشاه ملک ستان .
تبارلغتنامه دهخداتبار. [ ت َ ] (ع اِ) هلاک . (قطر المحیط) (اقرب الموارد).و این اسمی است از «تبر» و صاحب مصباح گوید: «فعال بفتح اکثر از فَعَّل َ آید مانند کلّم ، کلاماً و سلّم ، سلاماً و ودّع ، وداعاً» و از این معنی است : «و لاتزد الظالمین الا تباراً »؛ ای هلاکاً. (اقرب الموارد). هلاکی . (منته
ملک بخشلغتنامه دهخداملک بخش . [ م ُ ب َ ] (نف مرکب ) ملک بخشنده . که ملک بخشد. آنکه فرمانروایی مملکتی را به کسی بخشد : پیام داد به من بنده دوش باد شمال ز حضرت ملک ملک بخش اعدامال . غضائری .قتال جان فزایی و جبار دلگشای غدار ملک بخش
ملکلغتنامه دهخداملک . [ م َ ] (ع مص ) بازداشتن ولی زن را از نکاح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خمیر سخت و نیکو کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). نیک سرشتن آرد. (المصادر زوزنی ): ملک العجین ملکاً؛ نیکو خمیر شد و سخت خمیر گردید. (ناظم الا
ملکلغتنامه دهخداملک . [ م َ / م ِ / م ُ / م َ ل َ ] (ع اِ) آبخور و چراگاه و شتر با چاه که بکنند و بگذارند در وادی . (منتهی الارب ): ما له فی الوادی ملک ؛ یعنی مر او را در وادی آبخور و چراگاه
ملکلغتنامه دهخداملک . [ م َ / م ُ ] (ع اِ) لاذهبن فاما ملک و اما هلک ؛ یعنی هرآینه می روم یا بزرگی و عظمت است در آن و یا هلاکت . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ملکلغتنامه دهخداملک . [ م َ ل َ ] (ع اِ) فرشته . ج ، ملائکة. املاک . (مهذب الاسماء). فرشته . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). فرشته . ج ، ملائکة. ملائک . (ناظم الاطباء). سروش . فرشته . فریشته . فرسته . روح . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسم لطیف نورانی که به اشکال گوناگون متشکل می
ملکلغتنامه دهخداملک . [ م َ ل ِ ] (اِخ ) نامی از نامهای صفات الهی . خدای تعالی . خدای متعال . ملک العرش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار. منوچهری .ز جاه صاحب عادل ملک بگر
داود ملکلغتنامه دهخداداود ملک . [ وو م َ ل ِ ] (اِخ ) از امرای سلطان جلال الدین سیورغتمش قراختائی است در کرمان . رجوع به حواشی تاریخ وزیری چ باستانی پاریزی ص 163 شود.
حسن خبیرالملکلغتنامه دهخداحسن خبیرالملک . [ ح َس َ ن ِ خ َ رُل ْ م ُ ] (اِخ ) رجوع به خبیرالملک شود.
حسن ملکلغتنامه دهخداحسن ملک . [ ح َ س َ م َ ل ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان رستاق خمین شهرستان محلات ، 16هزارگزی خمین . دارای 60 نفر جمعیت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
حسن منطق الملکلغتنامه دهخداحسن منطق الملک . [ ح َ س َ ن ِ م َ طِ قُل ْ م ُ ] (اِخ ) او راست : حکمت طبیعیة. (ذریعه ج 7 ص 58). رجوع به منطق الملک شود.
حسن نظام الملکلغتنامه دهخداحسن نظام الملک . [ ح َس َ ن ِ ن ِ مُل ْ م ُ ] (اِخ ) رجوع به نظام الملک شود.