منافیلغتنامه دهخدامنافی . [ م َفی ی ] (ص نسبی ) منسوب به گروه عبدمناف ، اگرچه قیاس این بود که عبدی گویند جهت رفع اشتباه منافی گفتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
منافیلغتنامه دهخدامنافی . [ م ُ ](ع ص ) نیست کننده و باطل کننده . (غیاث ) (آنندراج ). || مخالف . مغایر. بر ضد. (از ناظم الاطباء). ناسازگار. ناسازوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مناقضه و تناقض در شعر و سایر کلام آن است که معنی دوم مناقض و منافی معنی اول باشد. (المعجم
منافیخلغتنامه دهخدامنافیخ . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مِنفاخ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (المنجد). رجوع به منفاخ شود.
منافلغتنامه دهخدامناف . [ م َ ] (اِخ )عبد... پدر هاشم است و عبدالشمس . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). پدر هاشم است و نسبت بدان مَنافی ّ است .(از اقرب الموارد). رجوع به عبدمناف و منافی شود.
ضِدّاًفرهنگ واژگان قرآنضد - مخالف - منافي (کلمه ضد به حسب لغت به معناي منافياي است که با هيچ چيز جمع نشود )
منافیخلغتنامه دهخدامنافیخ . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مِنفاخ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (المنجد). رجوع به منفاخ شود.