منجوشلغتنامه دهخدامنجوش . [ م َ ] (اِ) ماهچه ٔ علم ، ظاهراً مبدل منجوق است . (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به منجوق شود.
منجوزلغتنامه دهخدامنجوز. [ م ُ ج َ وِ ] (ع ص ) آنکه بر می گردد و عقب می کشد و دست از کار می کشد. || آنکه به دشمن واگذار می کند. (ناظم الاطباء).
منجاشلغتنامه دهخدامنجاش . [ م ِ ] (ع ص ) برانگیزنده شکار را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه برمی انگیزاند شکار را تا از جلو شکارچی بگذرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منجزلغتنامه دهخدامنجز. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) وفاکننده ٔ وعده و رواکننده ٔ حاجت . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : همه امرش به کام دل روان بادهمه آهنگ او را دهر منجز. منجیک .|| چست و چالاک . (ناظم الاطباء
منجزلغتنامه دهخدامنجز. [ م ُ ن َج ْ ج َ ] (ع ص ) حاجت رواشده . برآورده شده . وفاشده . || قطعی . مسلم . رجوع به مدخل بعد شود.- عقد منجز . رجوع به ذیل عقد شود.
منجشلغتنامه دهخدامنجش . [ م َ ج َ ] (اِخ ) نام شهری نزدیک بصره و آن را منجشان نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). رجوع به منجشانیه شود.