مندبلغتنامه دهخدامندب . [ م ُ دِ ] (ع ص ) خود را در خطر افکننده . (آنندراج ). آنکه خودرا در خطر می اندازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب )(از اقرب الموارد). || زخم که نشان آن سخت کنده شود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || اثر زخم کلان . (ناظم الاطباء). رجوع به انداب شود.
مندبلغتنامه دهخدامندب . [ م َ دَ ] (اِخ ) ساحلی است مقابل زبید به یمن و آن کوه مشرفی است . (از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان و باب المندب شود.
مندبلغتنامه دهخدامندب . [ م َ دَ ] (ع اِ) محل گریه و ندبه . (ناظم الاطباء). || ندبه بر میت . ج ، منادب . (از اقرب الموارد).
منضبلغتنامه دهخدامنضب . [ م ُ ض ِ ] (ع ص ) کشنده ٔ چله ٔ کمان تا بانگ کند. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به انضاب شود.
منادبلغتنامه دهخدامنادب . [ م َ دِ ] (ع اِ) ج ِ مَندَب . (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مندب شود.
مندوبلغتنامه دهخدامندوب . [ م َ ] (ع ص ) مستحب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). (نزد فقهاء) عملی است که در نظر شارع انجام دادن آن راجح بر ترک آن است اما ترک آن جایز است . (از تعریفات جرجانی ). || مرده که بر آن گریند و بشمارند نیکیهای وی را. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || (نزد نحویان ) مت
مندبونةلغتنامه دهخدامندبونة. [ ] (ع اِ) به لاتینی «منتابونا» ، به اسپانیایی «ایربابوئنا» نعناع . (دزی ج 2 ص 618). رجوع به نعنا شود.
مندبهلغتنامه دهخدامندبه . [ م َ دَ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) جای ترس و جای تضرع و زاری و فریاد. || جای دعوت . (ناظم الاطباء).
مندبیلغتنامه دهخدامندبی . [ م َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به باب المندب : عنبر مندبی ؛ عنبر که از باب المندب آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندبحلغتنامه دهخدامندبح . [ م ُ دَ ب ِ ] (ع ص ) سر پست فرودآورنده در رکوع و جز آن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). رجوع به اندباح شود.
مندبورلغتنامه دهخدامندبور. [ م َ ] (ص ) مفلوک و بی دولت و سیاه بخت بود. (فرهنگ جهانگیری ). سیاه بخت و مفلوک و بی دولت و صاحب ادبار و غمگین . (برهان ) (از ناظم الاطباء). مقایسه شود با منذور. در کردی ، مندبر ، مندبور (ورشکسته ، بی چیز). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مَندبور معرب از فارسی به معنی گدا .
منادبلغتنامه دهخدامنادب . [ م َ دِ ] (ع اِ) ج ِ مَندَب . (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مندب شود.
باب المندبلغتنامه دهخداباب المندب . [ بُل ْ م َ دَ ] (اِخ ) بغازی است مابین بحر احمر و خلیج عدن و میان انتهای جنوبی جزیرةالعرب و ساحل افریقا و 26 هزار گز وسعت دارد، جزیره ٔ پریم (یامیون ) و برخی از جزائر کوچک آنرا بدو قسمت منقسم سازند، آن قسمتی که در بین جزیره ٔ نا
زبیدلغتنامه دهخدازبید. [ زَ ] (اِخ ) شهری است به یمن . (منتهی الارب ). شهری معروفست به یمن . نقشه ٔ ساختمان این شهر را محمدبن زیاد مولای مهدی عباسی و فرستاده ٔ رشید به یمن رسم کرد. وی هنگامی که از طرف رشید به یمن رفت این نقطه را برگزید و شهر زبید را بوجود آورد و برای آن دروازه ها و باروهابساخ
مندبونةلغتنامه دهخدامندبونة. [ ] (ع اِ) به لاتینی «منتابونا» ، به اسپانیایی «ایربابوئنا» نعناع . (دزی ج 2 ص 618). رجوع به نعنا شود.
مندبهلغتنامه دهخدامندبه . [ م َ دَ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) جای ترس و جای تضرع و زاری و فریاد. || جای دعوت . (ناظم الاطباء).
مندبیلغتنامه دهخدامندبی . [ م َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به باب المندب : عنبر مندبی ؛ عنبر که از باب المندب آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مندبحلغتنامه دهخدامندبح . [ م ُ دَ ب ِ ] (ع ص ) سر پست فرودآورنده در رکوع و جز آن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). رجوع به اندباح شود.
مندبورلغتنامه دهخدامندبور. [ م َ ] (ص ) مفلوک و بی دولت و سیاه بخت بود. (فرهنگ جهانگیری ). سیاه بخت و مفلوک و بی دولت و صاحب ادبار و غمگین . (برهان ) (از ناظم الاطباء). مقایسه شود با منذور. در کردی ، مندبر ، مندبور (ورشکسته ، بی چیز). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مَندبور معرب از فارسی به معنی گدا .
باب المندبلغتنامه دهخداباب المندب . [ بُل ْ م َ دَ ] (اِخ ) بغازی است مابین بحر احمر و خلیج عدن و میان انتهای جنوبی جزیرةالعرب و ساحل افریقا و 26 هزار گز وسعت دارد، جزیره ٔ پریم (یامیون ) و برخی از جزائر کوچک آنرا بدو قسمت منقسم سازند، آن قسمتی که در بین جزیره ٔ نا