خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
منطیق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
منطیق
/mentiq/
معنی
فصیح؛ بلیغ؛ سخنآور؛ خوشبیان.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
منطیق
فرهنگ فارسی معین
(مِ) [ ع . ] (ص .) زبان آور، خوش کلام .
-
منطیق
لغتنامه دهخدا
منطیق . [ م ِ ] (ع ص ) رجل منطیق ؛ مردی نیک سخن . (مهذب الاسماء). نیکوسخن . (دهار). زبان آور و نیک گویا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فصیح الکلام و نیک سخنگو. (غیاث ) (آنندراج ). بلیغ. (اقرب الموارد) : من کهتر چنان عطاردی منطیق را که منطق از اصم شن...
-
منطیق
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] mentiq فصیح؛ بلیغ؛ سخنآور؛ خوشبیان.
-
جستوجو در متن
-
نیک سخن
لغتنامه دهخدا
نیک سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) خوش بیان . منطیق . (یادداشت مؤلف ).
-
منطق
لغتنامه دهخدا
منطق . [ م ُ طِ ] (ع ص ) گویا و کلام کننده . (غیاث ) (آنندراج ) : چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم . خاقانی .لاجرم دلهای عالمیان به هوای ولای این حضرت منطق است و زبانهای جهانیان به ثنا و دعای این دولت منطق . (لباب الالبا...
-
نیکوسخن
لغتنامه دهخدا
نیکوسخن . [ س َ خ ُ / س ُ خ َ ] (ص مرکب ) خوش گفتار. فصیح . (ناظم الاطباء). منطیق . (دستورالاخوان ). خوش کلام . خوش بیان . که سخنش دل نشین است : چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن . فردوسی .آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی که گه جود جواد ...
-
اسعد
لغتنامه دهخدا
اسعد. [ اَ ع َ ] (اِخ ) ابن عصمة الریاحی . مکنی به ابی البیداء. اعرابی است . او ببصره سکنی گزید و در آنجا کودکان را با اجرت تعلیم میداد و همه ٔ عمر را در بصره گذرانید و شوهر ام ابی مالک عمربن کرکرة است و شاعر بود. او راست :قال فیها البلیغ ما قال ذوال...
-
مفوه
لغتنامه دهخدا
مفوه . [ م ُ ف َوْ وَه ْ ] (ع ص ) مردی سخت فصیح . (مهذب الاسماء). نیک گویا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجل منطیق مفوه (در مبالغه گویند)؛ یعنی مرد بسیار نیک سخن آور. (از ناظم الاطباء). || سخت آزمند بسیارخوار. (منتهی...
-
منطقه
لغتنامه دهخدا
منطقه . [ م ِ طَ ق َ / م َ طَ ق َ / ق ِ ] (از ع ،اِ) کمر و هرآنچه بدان کمر کسی و یا میان چیزی را بندند. (ناظم الاطباء). کمر. کمربند. میان . میان بند. ج ، مناطق . (یادداشت مرحوم دهخدا). منطقة : هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم تا زنده باشی ای خر زنار من...