منظم کردندیکشنری فارسی به انگلیسیadd, co-ordinate, coordinate, fix, order, organize, regularize, regulate, right, slick, tidy
منظم کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نظم نظم کردن، مرتب کردن، ساماندادن، آراستن، بستن، نظم دادن بهنظمدرآوردن، درست کردن، تشکیل دادن قطارکردن، وصل کردن حاضر کردن، آماده کردن فازبندی کردن، برنامهریزیکردن مدیریت کردن
منجملغتنامه دهخدامنجم . [ م ُ ن َج ْ ج ِ ] (ع ص ) ستاره شناس . (دهار). ستاره شناس و وقت شناس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ستاره شناس . دانای علم نجوم . کسی که تقویم می نویسد و آن راترتیب می دهد. (از ناظم الاطباء). آنکه مواقیت و سیر ستارگان را اندازه گیرد برای دانستن احوال عالم . (ازاقرب الموا
منزملغتنامه دهخدامنزم . [ م ُ زَم م ] (ع ص ) بسته شده . (آنندراج ). بسته و بند کرده شده . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) (از فرهنگ جانسون ).
منظملغتنامه دهخدامنظم . [ م ُ ن َظْ ظِ ] (ع ص ) ماهی نظام دار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل قبل شود.
منجملغتنامه دهخدامنجم . [ م َ ج َ ] (ع اِ) کان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). معدن . کان . (از ناظم الاطباء). معدن . گویند: فلان منجم الباطل و الضلالة؛ ای معدنهما و مصدرهما. (از اقرب الموارد). منشاء. منبع. اصل : ذکر ششم در سلاطین و ملوک و اکابر که منشاء و منجم ایشان آنجا
منجملغتنامه دهخدامنجم . [ م َ ج ِ / م ِ ج َ ] (ع اِ) استخوان برآمده ٔ کرانه ٔ قدم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هر یک از دو استخوان بیرون خاسته از درون شتالنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منجمان شود.
منظملغتنامه دهخدامنظم . [ م ُ ن َظْ ظِ ] (ع ص ) ماهی نظام دار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل قبل شود.
منظملغتنامه دهخدامنظم . [ م َ ظِ ] (ع اِ) جای نظم . ج ، مناظم . (از اقرب الموارد). رجوع به معنی آخر مدخل قبل شود.
منظملغتنامه دهخدامنظم . [ م ُ ظِ ] (ع ص ) ماهی یا سوسمار نظام برآورده و نظام خط سپید رشته دار که از دم تاگوش ماهی و سوسمار باشد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). ماهی یا سوسمار نظام دار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد شود. || دجاجة منظم ؛ ماکیانی که در شکم وی تخم پدید آمده با
منظملغتنامه دهخدامنظم . [ م ُ ن َظْ ظَ ] (ع ص ) آراسته و مرتب و نیک مرتب شده ومردف و مسلسل و به خوبی ترتیب داده شده . (ناظم الاطباء). به سامان . به نظم . بانظم . (یادداشت مرحوم دهخدا).- منظم شدن ؛ مرتب شدن . به سامان شدن . نظم و ترتیب یافتن .- <span class="hl"
منظملغتنامه دهخدامنظم . [ م ُ ن َظْ ظِ ] (ع ص ) ماهی نظام دار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل قبل شود.
منظملغتنامه دهخدامنظم . [ م َ ظِ ] (ع اِ) جای نظم . ج ، مناظم . (از اقرب الموارد). رجوع به معنی آخر مدخل قبل شود.
منظملغتنامه دهخدامنظم . [ م ُ ظِ ] (ع ص ) ماهی یا سوسمار نظام برآورده و نظام خط سپید رشته دار که از دم تاگوش ماهی و سوسمار باشد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). ماهی یا سوسمار نظام دار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد شود. || دجاجة منظم ؛ ماکیانی که در شکم وی تخم پدید آمده با
منظملغتنامه دهخدامنظم . [ م ُ ن َظْ ظَ ] (ع ص ) آراسته و مرتب و نیک مرتب شده ومردف و مسلسل و به خوبی ترتیب داده شده . (ناظم الاطباء). به سامان . به نظم . بانظم . (یادداشت مرحوم دهخدا).- منظم شدن ؛ مرتب شدن . به سامان شدن . نظم و ترتیب یافتن .- <span class="hl"
نامنظملغتنامه دهخدانامنظم . [ م ُ ن َظْ ظَ ] (ص مرکب ) بی نظم و ترتیب . پراکنده . پریشان . آشفته . مقابل منظم . رجوع به منظم شود.