منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م َ ق َ ] (اِخ ) قریه ای است دوفرسنگی بیشتر میانه ٔ جنوب و مشرق خورموج . (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی از دهستان حومه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر است که 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).<br
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ُ ق َ ] (ع ص ) کفش نیک ساخته . || گوسپندی که از علف زاری به علف زاری رود. || بیان کرده شده و تقریرشده . (ناظم الاطباء).
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ِ ق َ ] (ع ص ) اسب سریع زودزود بردارنده قوائم را. مِنقال . ج ، مَناقِل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسبی که در رفتار زود به زود دست وپا را بردارد. ج ، مناقل . (ناظم الاطباء). اسبی که دست و پا را تند بردارد. مُناقِل . (از اقرب الموارد). || (اِ) ابزاری که بدان آتش و
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ُ ق ِ / ق َ ] (ع ص ) درپی کننده نعل و موزه را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). درپی کننده ٔ کفش و موزه . (از ناظم الاطباء) . || رونده از چراگاهی به چراگاه دیگر. (ناظم الاطباء).
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ُ ن َق ْ ق َ ] (از ع ،اِ) صورت برساخته ای است از مَنقَل . سنجر کاشی در بیت زیر منقل را به ضرورت چنین آورده است : گه در درون شعله و گه شعله در درون سنجر گهی سمندر و گاهی منقلم .رجوع به مصطلاحات الشعرا ذیل «اصحاب منقل » و نیز رجوع
نحاسدیکشنری عربی به فارسیبرنج (فلز) , پول خرد برنجي , بي شرمي , افسر ارشد , منقل اتش , برنج سازي , مس , بامس اندودن , مس يا ترکيبات مسي بکار بردن
مرزغانلغتنامه دهخدامرزغان . [ م َ زَ ] (اِ) آتش و صحیح آن مرغزن است . (از رشیدی ). رجوع به مرزغن و مرغزن شود. || آتشدان . منقل آتش . (برهان قاطع). رجوع به مرغزن و مرزغن شود. || دوزخ . (برهان قاطع). رجوع به مرزغن شود. || گورستان . قبرستان . (برهان قاطع). رجوع به مرغزن و مرزغن شود.
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م َ ق َ ] (اِخ ) قریه ای است دوفرسنگی بیشتر میانه ٔ جنوب و مشرق خورموج . (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی از دهستان حومه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر است که 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).<br
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ُ ق َ ] (ع ص ) کفش نیک ساخته . || گوسپندی که از علف زاری به علف زاری رود. || بیان کرده شده و تقریرشده . (ناظم الاطباء).
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ِ ق َ ] (ع ص ) اسب سریع زودزود بردارنده قوائم را. مِنقال . ج ، مَناقِل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسبی که در رفتار زود به زود دست وپا را بردارد. ج ، مناقل . (ناظم الاطباء). اسبی که دست و پا را تند بردارد. مُناقِل . (از اقرب الموارد). || (اِ) ابزاری که بدان آتش و
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ُ ق ِ / ق َ ] (ع ص ) درپی کننده نعل و موزه را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). درپی کننده ٔ کفش و موزه . (از ناظم الاطباء) . || رونده از چراگاهی به چراگاه دیگر. (ناظم الاطباء).
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ُ ن َق ْ ق َ ] (از ع ،اِ) صورت برساخته ای است از مَنقَل . سنجر کاشی در بیت زیر منقل را به ضرورت چنین آورده است : گه در درون شعله و گه شعله در درون سنجر گهی سمندر و گاهی منقلم .رجوع به مصطلاحات الشعرا ذیل «اصحاب منقل » و نیز رجوع
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م َ ق َ ] (اِخ ) قریه ای است دوفرسنگی بیشتر میانه ٔ جنوب و مشرق خورموج . (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی از دهستان حومه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر است که 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).<br
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ُ ق َ ] (ع ص ) کفش نیک ساخته . || گوسپندی که از علف زاری به علف زاری رود. || بیان کرده شده و تقریرشده . (ناظم الاطباء).
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ِ ق َ ] (ع ص ) اسب سریع زودزود بردارنده قوائم را. مِنقال . ج ، مَناقِل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسبی که در رفتار زود به زود دست وپا را بردارد. ج ، مناقل . (ناظم الاطباء). اسبی که دست و پا را تند بردارد. مُناقِل . (از اقرب الموارد). || (اِ) ابزاری که بدان آتش و
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ُ ق ِ / ق َ ] (ع ص ) درپی کننده نعل و موزه را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). درپی کننده ٔ کفش و موزه . (از ناظم الاطباء) . || رونده از چراگاهی به چراگاه دیگر. (ناظم الاطباء).
منقللغتنامه دهخدامنقل . [ م ُ ن َق ْ ق َ ] (از ع ،اِ) صورت برساخته ای است از مَنقَل . سنجر کاشی در بیت زیر منقل را به ضرورت چنین آورده است : گه در درون شعله و گه شعله در درون سنجر گهی سمندر و گاهی منقلم .رجوع به مصطلاحات الشعرا ذیل «اصحاب منقل » و نیز رجوع