مهرو، مهروفرهنگ مترادف و متضادخوبرو، زهرهجبین، ماهرخ، مهجبین، مهرخ، مهسا، مهسیما، مهلقا، مهوش ≠ زشترو
معرولغتنامه دهخدامعرو. [ م َ رُوو ] (ع ص ) فسره ٔ اول تب رسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که گرفتار فسره ٔ نخستین تب باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مهرولغتنامه دهخدامهرو. [ م َ] (ص مرکب ) ماهروی . مهروی . ماه رو. که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل : طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم . حافظ.نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین عقل و ج
مهرپوفرهنگ نامها(تلفظ: mehr pu) (مِهر = مهربانی ، محبت + پو = پوینده ، جستجو کننده ، جوینده) ، آن که برای رسیدن به مهر و محبت و مهربانی تلاش و کوشش با شتاب میکند ، پویندهی مهر ، جویندهی مهربانی .