مهرویلغتنامه دهخدامهروی . [ م َ ] (ص مرکب ) مه رو. ماه روی . که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل : تا بود عارض بت رویان چون سیم سپیدتا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم . فرخی .ترک مه روی من از خواب گران دارد سردوش می داده
مهروءلغتنامه دهخدامهروء. [ م َ ] (ع ص ) آن که گرفتار سرمای سخت شده باشد. ج ، مهروؤون . (از ناظم الاطباء). و رجوع به هرء شود.
مهرو، مهروفرهنگ مترادف و متضادخوبرو، زهرهجبین، ماهرخ، مهجبین، مهرخ، مهسا، مهسیما، مهلقا، مهوش ≠ زشترو
معرولغتنامه دهخدامعرو. [ م َ رُوو ] (ع ص ) فسره ٔ اول تب رسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که گرفتار فسره ٔ نخستین تب باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ابن مهرویهلغتنامه دهخداابن مهرویه . [ اِ ن ُ م َ ی َ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ خولانی . از کتب اوست : کتاب الخیل السوابق . (ابن الندیم ).
صحبت جویلغتنامه دهخداصحبت جوی . [ ص ُ ب َ ] (نف مرکب ) عاشق . محبوب : شه بدو بخشید آن مهروی راجفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.مولوی .
مهرولغتنامه دهخدامهرو. [ م َ] (ص مرکب ) ماهروی . مهروی . ماه رو. که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و جمیل : طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم . حافظ.نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین عقل و ج
ملک سیمالغتنامه دهخداملک سیما. [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) خوشگل . پری چهر. (از ناظم الاطباء). فرشته روی . ملک طلعت . زیباروی : قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرورملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما. فرخی .من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک
سیمالغتنامه دهخداسیما. (ع اِ)نشان و علامتی که شناخته شود بدان خیر و شر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نشان . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60). نشان . علامت . (منتهی الارب ) : اگر تو راست میگویی که فعل مرد و زن باشدچرا شکل تو