مهکولغتنامه دهخدامهکو. [ م َ ] (اِخ ) قریه ای است دو فرسنگ و نیمی جنوب و مغرب زنجیران . (فارسنامه ٔ ناصری ).
محقولغتنامه دهخدامحقو. [ م َ ق ُوْو ] (ع ص ) گرفتار درد تهیگاه . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مَحقی ّ. || گرفتار درد شکم از خوردن گوشت . (ازمنتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آن که شکم او از خوردن گوشت درد گیرد. (آنندراج ). محقی . رجوع به محقی شود.
مهقاءلغتنامه دهخدامهقاء. [ م َ ] (ع ص ) سبزآب . عین مهقاء؛ چشمه ٔ سبزآب . || مؤنث امهق ؛ سخت سپید که به هیچ رنگ آمیزش ندارد و تابان و براق نباشد. (از منتهی الارب ).
معکاءلغتنامه دهخدامعکاء. [ م ِ ] (ع ص ) ابل معکاء؛ شتر فربه یا شتران بسیار که سر بعض نزدیک دنب بعض باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). شتر فربه یا بسیار. (از اقرب الموارد).
مهکوکلغتنامه دهخدامهکوک . [ م َ ] (ع ص ) سائیده . || آن که غایط و تیز را ضبط نتواند کرد. || دلیر و شوخ بی باک در سخن . (منتهی الارب ).
مهکوکیلغتنامه دهخدامهکوکی . [ م َ ] (هندی ، اِ) مهک . مهلوکی . اسم هندی سوس است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به مهک شود.
مهکویه ٔ پایینلغتنامه دهخدامهکویه ٔ پایین . [ م َ ی َ ی ِ ] (اِخ ) مهکویه ٔ سفلی . دهی است از دهستان خواجه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد در 27 هزارگزی شمال باختر فیروزآباد و 9 هزارگزی شوسه ٔ شیراز به فیروزآباد با <span class="hl" dir="lt
مهکوکلغتنامه دهخدامهکوک . [ م َ ] (ع ص ) سائیده . || آن که غایط و تیز را ضبط نتواند کرد. || دلیر و شوخ بی باک در سخن . (منتهی الارب ).
مهکوکیلغتنامه دهخدامهکوکی . [ م َ ] (هندی ، اِ) مهک . مهلوکی . اسم هندی سوس است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به مهک شود.
مهکویه ٔ پایینلغتنامه دهخدامهکویه ٔ پایین . [ م َ ی َ ی ِ ] (اِخ ) مهکویه ٔ سفلی . دهی است از دهستان خواجه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد در 27 هزارگزی شمال باختر فیروزآباد و 9 هزارگزی شوسه ٔ شیراز به فیروزآباد با <span class="hl" dir="lt